انتظار چی رو داشتین؟معجزه؟
خواهش میکنم هی نیاین بپرسین چی شد.اذیت میشم.نیازی به دلداری دادن و بقول نقره ای،کمپوت آوردن نیست.زمان همه چی رو تو خودش حل میکنه!
انتظار کشیدن خیلی سخته!
خیلیییییییییییی!
پیوست:الان اصلا خودمو لوس نکردم و این انتظار کشیدن،واقعا برام خیلی سخته!
تموم نمیشه.هیچ جوری تموم نمیشه!با پیاده روی تموم نمیشه.با کوچه و خیابون و پاساژ گردی و ولگردی و ده گردی و ایرانگردی تموم نمیشه(گمونم با جهانگردی هم تموم نشه).با کتاب و مجله و فیلم و سینما تموم نمیشه.با الکی خندیدن و راستکی گریه کردن،با غرغر و نق نق و زر زر تموم نمیشه.حتی با دم به دقیقه وبلاگ نوشتن و بی پروا نوشتن و با پروا نوشتن هم،یه لحظه تموم نمیشه.با تمرین خط و سه تار و شعر و انجمن هم تموم نمیشه.با فکر کردن،با فکر نکردن و بیخیالی تموم نمیشه.با حرف زدن با دوست و فامیل و در همسایه و آشنا و غریبه هم تموم نمیشه.با تکرار و تکرار و تکرار جملاتی مثل:قوی باش،نترس،بالاخره یه چیزی میشه،محکم باش،شجاع باش،با اراده باش...، هم تموم نمیشه. با هیچ کوفت و زهرماری تموم نمیشه.این احساس شکست لعنتی،هیچ جوری تموم نمیشه.
نیمه شبِ دیشب از توی چرک نویسای تست کنکورم،پیداش کردم.ارزش بردن به انجمن شعر رو نداره.چون شعر نیست.تمرین شعره.البته تمرین شعر رو هم میشه واسه نقد،انجمن برد.اما اولا که حسش نیست،دوما که میشه حدس زد که چه ایراداتی ازش میگیرن.پس بیخیال!
من از شبهای تار و سرد یک سرداب
و از حجم هجوم سایه گرداب
من از فصل خصم سکوت آمدم.
به من ذره ای طعم نور و شهاب
و شاید طلوع صدای رباب
به من لحظه ای
مرهم ای،
برایم کمی زندگی ارمغان آورید.
من از قعر سنگین مرداب و خاک
من از پوچی یک حباب آمدم.
برایم نم ای،
قطره ای،
لطیفی باران و آب آورید.
من از مستی یک شرابِ سراب
بس خمار و خراب آمدم.
مرا اندکی،
جرعه ای
از می نابِ نابم دهید.
من از وحشت یک بیابان عقاب،
شکسته سر و پر،برای فرار آمدم.
ره آسمان و مَه و آفتاب
پرستو شدن را نشانم دهید.
آینه...روبروش وایسادم.نگاهی به موهام میندازم.جمعشون کردمو،بستمشون بالا،تا تضاد رنگی سر و انتهای شاخه های موم،بیشتر مشخص بشه، وقتی کنار هم قرار گرفتن! اما حالا با یه کش،محکم میبندمشون پایین سرم. بعد ابروهام...چند تا شاخه موی نازک اضافی،که خیلی سریع،خودمو از شرشون خلاص میکنم.دستمو میبرم طرف خط چشم و میارمش بالا،روبروی صورتم.با تردید بهش نگاه میکنم و بعد از توی آینه زل میزنم تو چشمام...«لازمه حتی کمی زیباتر بشم؟» باز هم نگاه با تردید.« نه لزومی وجود داره و نه انگیزه ای!»... شالمو بر میدارم.سفیده.نه سفید برفی.فقط سفید! با گلهای محو صورتی و آلبالویی ملایم و کمرنگ،خیلی کمرنگ.یاد حرف دختر داییه - که نقاشی میخونه -میفتم.همیشه بعد دیدن شال یا روسری جدیدی که خریده باشم،بهم میگه:باز آبرنگی خریدی! سر شالو به اندازه پنج شش سانت تا میکنم و میبرم تو و میندازم روی سرم! اون رژ لب صورتیه ی براق،جون میده واسه ست کردن با این شاله.فقط کمرنگ،خیلی کمرنگ،تا حسابی با شاله جور در بیاد،با شاله، و خودم و اون نگاه سرد،که توش هیچی نیست بجز یه رنگ قهوه ای روشن که دورش یه حلقه ی سیاهه که عین هوای مه آلود دم صبحه،بعد یه شب بارونی... بی حوصله دنبال یه کیف میگردم...خودمو خسته نمیکنم.فکر نمیکنم هیچ جای دنیا بشه کیفی رو پیدا کرد که بشه سِتش کرد با یه شال کمرنگ،با یه صورت کمرنگ،با یه آدم کمرنگ!