در هجده سالگی روی وایت برد اتاقم نوشتم: غم زمانه خورم یا فراق یار کشم/به طاقتی که ندارم، کدام بار کشم؟! مامانه از طرف باباهه پیغام آورد که قضیه ی اینی که نوشتی چیه؟ و من که در هجده سالگی بیش از هر زمان دیگری دارای چگالی ببو گلابی بودن،بودم،صرفا فقط گفتم:هاه؟!!! و بابای عزیز هیچ وقت ندانست که دخترش اگر غم زمانه خورد،اما ...

پیوست: نتیجه گیری اخلاقی اینکه که در هجده سالگی بسی سعدی می خواندیم!و دیگر آنکه در یادآوری گذشته،فقط همین شجریان را کم داشتیم!!

پیوست: تخیل پردازی ممنوع!! صرفا و صرفا همان نتیجه گیری که فرمودیم،مد نظرمان بود!

کاسه تحملم رسیده در حد یه فنجون قهوه خوری!!!

نمی دونم چرا وقتی رسیدم خونه مون،همچین عجیب با این پست همذات پنداری کردم.فقط نمی دونم چرا منم خیلی صاف و مردانه!! و محکم نشستم سر جام و زل زدم به‌اش!!! 

 

پیوست:جدیداها(یعنی چیزی در حدود یکی دو ساعت)،متوجه شده ایم که در غزه خبرهایی بوده انگار!!!!خب،دیگه چه خبر؟!!

دارم فکر می کنم زندگی از این افتضاح تر هم میشه؟!!آره،شایدم بشه!!کم کم میشه.هر روز افتضاح تر میشه!یواش یواش،کم کم... 

 

پیوست:سعی می کنم آروم باشم.واقعا سعی میکنم آروم باشم.اما این مبارزه ی ذره ذره بد جور داره نای منو ذره ذره می کشه.بیشتر اوقات به این فکر می کنم که کجا دارم می رم؟!!!واقعا کجا دارم می رم؟!! نمی فهمم چرا وقتی سعی می کنم گریه نکنم،دیگه برای چی دندونام درد می گیرن!هی،تو می دونی من کجا دارم میرم؟ریز شدم،ریز و له!چرا نمی فهمی الان وقتش نیست.چرا یه آدم به سن من،اینقدر باید ناتوان باشه!اینقدر ضعیف،اینقدر له،اینقدر از هم پاشیده... 

پیوست:هی،دیشب رفتم بلوک سی،طبقه ی چهارم.یاد تو افتادم،ساعت دو نیمه شب بود... می دونستی خیلی حالمو بد میکنی؟!!می دونی چفدر دلم می خواد در موردت بنویسم،شاید که حل بشی.لعنتی رسوب کردی تو وجودم.داری مسمومم می کنی.دارم بالا میارم.دارم تو زندگیم بالا میارم...

المقاومة

من اگه جای رییس جمهور اسراییل بودم، از ناپالم استفاده می کردم. برای سوراخ سنبه بیشتر جواب می ده.


«علی»

یعنی هیچ چیز مزخرف تر از این نیست که یک رابطه فقط برای آن ادامه داشته باشد که ظرفیت طرف را محک بزند، دایم. وقتی به اینجا می رسد باید فرار کرد از اش، از همه اش.


«علی»

یعنی جملگی تو روح هر چی جنس مذکره که به اندازه ی یه اپسیلون هم نمیشه رو حرفشون حساب باز کرد!!

یعنی کارد بزنی،خونم در نمیاد!

دیشب عرض نمودیم:پروردگار عزیز و محترم،احتمالا اشتباهی رخ داده!چون الان موقع فصل زمستان است.بی زحمت بفرمایید که فرشتگان محترم،شر تابستان را از سر ما کم نمایند....

امروز باران و برف و تگرگ و باد، همه با هم، بر سرمان نازل گردید!! 

 

پیوست: مانده ایم که چطور در بقیه موارد،کنایات ما به دیوار می رسد!احتمالا در این مورد نادر هم،اشتباهی رخ داده!

هی،من باید این موزه ی هنرهای معاصر ببینم...نه،اینجوری نمیشه!! من بعد امتحاناتم،موزه هنر های معاصر رو دیده ام!

پیوست:آدرس خدمتتونه؟!!

گفته بودن از نخاله ها بدم میاد؟؟ یعنی آی از نخاله ها بدم میاد...

دارم تمرینای دینامیکم رو حل می کنم. آهنگ هم گوش میدم.یه خواننده شروع میکنه سنتی خوندن. اصلا نمی فهمم صدای این خانمه کجاش شبیه مرضیه است.به هر حال اسم مرضیه باعث میشه یاد اون بیفتم.آخه خیلی مرضیه گوش می کرد.آهنگای اونو می خوند.ریز به ریز اون خاطرات شروع میشه زیر و رو شدن.نباید به خاطر بیارمشون.یاداوریشون حالمو بد میکنه.آها،ورزش امروزم... شروع میکنم راه رفتن.طول اتاقو صد بار می رم و بر می گردم.سعی میکنم ذهنمو برای پیدا کردن یه کلمه ی شش حرفی،منحرف کنم.اما ذهن احمقم گول نمی خوره.عین یه گورکن نشسته سر یه قبرو داره خاک ها رو زیر و رو میکنه.تا کامل نبش قبر نکنه و گند نکشه به اعصاب خودشو خودم، ول نمی کنه. جسده سالم سالمه.انگار نه انگار که چالش کرده باشن.جسده قصد فرسوده شدن و متلاشی شدن نداره....ذهنه کار خودشو کرد،گند کشید به اعصاب خودشو خودم...
پیوست: پاک نمیشه،نه تنها پاک نمیشه که کم رنگ هم نمیشه.هر چی بیشتر سعی می کنم ازش فرار کنم،بیشتر راه گریز به خودمو پیدا میکنه.بیشتر از اونی که تصورشو می کردم...

آشغال های احتمالی افتاده وسط اتاقمون توی خوبگاه رو معمولا من جمع می کنم،جدا از این مساله که کدوم از هم اتاق های عزیز،این مرحمت رو فرموده باشن!!قبلا فکر می کردم دلیلش اینه که من از بقیه ی هم اتاقی ها کم طاقت ترم و تحمل وجود شیء اضافه ایی رو تو اتاق ندارم.اما خب،یه روز جریان یه کم فرق کرد.هم اتاقیم شیرینی گرفته بود و اون نایلون شیرینی رو تقریبا در مرکز اتاق انداخته بود!خب طبیعیه که طبق معمول زحمتشو خودم بکشم،اما اون روز،گفتم که جریان یه کم فرق می کرد.از روی کنجکاوی یا صرفا از روی بدقلقی،گذاشتم اون نایلون سر جاش بمونه تا ببینم آستانه ی طاقت هم اتاقی های عزیز کیه؟!!اما انگار این طاقت هم اتاقی های عزیز، آستانه نداشت!!چون اون نایلون به مدت یک هفته همون جا موند،تا نهایتا خودم برش داشتم....

گاهی اوقات این بازی رو توی دوستی هام پیش می گیرم.با خودم می گم بذار سر طناب دوستی مون رو ول کنم،ببینم آستانه تحمل دوستم کیه؟و اون کی خم میشه تا سر طناب دوستی مون رو توی دستاش بگیره... اما این بازی،سرانجامی مثل اون بازی داره...

و این آدم،سومین دوست در این چند ماهه ی اخیر بود که آستانه نداشت...

 

پیوست: لازم به توضیح که من سر طناب دوستی رو، صرفا از روی کنجکاوی یا بد قلقی،ول نمی کنم،مگر اینکه طرف مقابل،تو بدقلق بودن پا رو از آستانه تحمل من فراتر گذاشته باشه...  

 

پیوست: این پست رو مدتی پیش نوشتم.اما برای اینکه... واسه همین صرفا واسه ثبت احساسم...

دلم دریا می خواد،غروب دریا.با نم نم بارون و یه ساحل خالی... و یک عالمه صدای موج و یه خورشید صورتی،وقتی داره دریا رو بغل می کنه...

دلم بغل شدن می خواد،دلم بغل بابام رو می خواد وقتی با ته ریش زبرش صورتمو می بوسه...

دلم ولگردی های طولانی رو با نفیسه می خواد و کافی شاپ رفتن های با اونو،وقتی که هی می پرسه:چرا؟آخه چرا؟وقتی جواب میدم:نچ،امیدی نیست!

دلم انجمن شعرمون رو می خواد.دلم آقای سهراب سپهری رو می خواد،وقتی که شعر "در عکاسی" رو می خونه.یا دو بیتی های روح الله رو!دلم نقد سفت و سنگین و بی رحمانه ی یاسمین رو می خواد...

دلم مغازه ی آقای نقاش رو می خواد.زیر و رو کردن نقاشیاشو.دلم دیدن قد دراز و چشمای سیاه و بی خیال آقای نقاش رو حتی.و حتی حرفای بی پرده شو،وقتی تعریف می کنه چجوری کلاه سر دوست دختر سابقش گذاشته...

دلم اون مغازه ی فیروزه کوبی توی اصفهانو که روبروی حوزه ی علمیه است رو می خواد حتی...

ماری،دلم خنده های تو رو می خواد...