امروز میخوام یه ذره وراجی کنم.آره،مطلب امروزم رو گذاشتم ولی خب اونو دیشب نوشته بودم،امروز فقط publish کردم.

الان من،یه گوزن شاخدار واقعی شدم.از بس که چیزای تعجب انگیز دیدم...

امروز وبلاگ خوندنم گرفته بود.از وقتی که بابایی مریض شده بود نرسیده بودم تو اینترنت فضولی کنم...

خلاصه،طبق معمول همیشه اول رفتم سراغ وبلاگ مریم.به نظرم یه ذره عصبی اومد(آره مریم؟؟).چقدر دلم میخواست با فرزانه اینجا میبود.بعدش رفتم سراغ یه وبلاگ دیگه.دیشب وبش رو خونده بودم.نمیدونم چرا انتظار داشتم هنوز 12 ساعت نگذشته،یه مطلب جدید آپدیت کرده باشه؛اونم یکی از شعرای نابش رو.آخه به نظر من،شعراش خیلی تک و خالص هستن.حالا خوبه کامنت نداره،وگرنه من میخواستم هر دفعه بهش بگم که شعراش خوشگلن.اون وقت آبروم میرفت،آخه آدم یه مطلب رو چند دفعه میگه...یه شعر خیلی خوشگل گفته بود که یه ماه پیش گذاشته بود تو وبلاگش.خیلی دلم میخواست اونو توی وبلاگم بذارم ولی بدون اجازه که نمیشه.فوقش هم که بخوام اجازه بگیرم، روم نمیشه برم به یه بنده خدایی که تقریباً آشنایی ندارم،بگم شعرت رو میخوام بذارم توی وبلاگم.خب مسلمه که اونم میگه:بیخود.والا...

بعدش هر چی فکر کردم وبلاگ دیگه ای به ذهنم نرسید.دوباره یاد همون وبلاگی که نویسندش اعلام کرده بود دلزده شدم،افتادم.وقتی وبلاگش رو باز کردم،در کمال ناباوری دیدم که مطلب جدید نوشته.13 روز بود که وب نوشتن رو از سر گرفته بود.بازم یه حرکت احمقانه ازم سر زد.به جای تبریک و خوشامد گویی،با کنایه بهش گفتم که:میبینم که برگشتی.آخه یکی نیست بگه بی ادب،میمردی یه رفتار بزرگمنشانه تری از خودت نشون میدادی.خیر سرت،چند ماهی ازش بزرگ تری.اما حیف که عقلم چند سالی کوچیکتره.بلاخره اینکه،الان کلی نادمم...نوع نوشتنش عوض شده بود،چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟...

بعد رفتم سراغ وب فرزانه.آخی...

بعدش یاد وبلاگ اون هکر افتادم که 38 تا وب رو هک کرده بود.میدونید خیلی محکم و راسخ مینویسه.وقتی وبش رو باز کردم دو تا شاخ گنده روی سرم سبز شد،آخه پرشین بلاگ،وبلاگش رو بسته بود.واقعاً که...خجالتم خوب چیزیه...وبلاگ به اون خوبی...این کارا چه معنی میده...

بعد وبلاگ خورشید خانم رو خوندم،این دفعه دیگه واقعاً تعجب کردم،آخه ازدواج کرده بود.به قول خودش مگه آدمای فمنیست نمیتونن ازدواج کنن...

بعد وبلاگ لطیفه...مامانش رو میخواستن عمل کنن.یاد روزایی که بابا تو ccu بود افتادم.الهی بمیرم براش.چه روزای سختی رو داره میگذرونه...

حالا خوبه هیچ کدومشون اینجا رو نمیخونن.وگرنه از این که پشت سرشون این همه غیبت کردم،کلی بهم میگفتن:مگه تو فضولی...

قاعدتاً باید این وبلاگ ها رو لینکش میکردم.ولی خداییش کدوم کار من شبیه آدمیزاد بوده که این دومیش باشه...

نمی دونم ساناز رو یادتون هست یا نه،قبلا در موردش نوشته بودم.دیشب داشتم باهاش حرف میزدم،در واقع داشتم باهاش درد دل میکردم.بهش گفتم: ساناز،یه جورایی احساس بیهودگی میکنم،بی انگیزه بودن،بی هدف بودن.ساناز هم بی موقع شوخیش گرفته بود(مثل همیشه)حالا وسط حرف های جدی من،برگشته میگه:لابد داری عاشق میشی.منم خیلی راحت(درست مثل خودش)بهش گفتم:الاق(منظورم الاغ بود)چرا فحش میدی،خودت عاشق شدی.اونم خیلی راحت تر برگشت گفت:آره.بهت که گفته بودم.منم بهش گفتم:اشتباه نکن،تو عاشق نشدی، خر شدی.اونم گفت که:میدونی که نظرات فیلسوفانت اصلا(با تاکید)برام اهمیتی ندارن...

خلاصه دعوامون شد.منم که عین همیشه که یه دقیقه که دعوا میکنم،10 ساعت بعدش اعصابم داغونه.پیش خودم گفتم ابله جان،شما که وبلاگت رو داری،از نظرخواهی هم که ساقط هست،پس برو همون جا وٍرت رو بزن...

بعضی وقتا از شخصیتی که دارم وحشت میکنم.بعضی وقتا از این که میتونم چنین راحت احساساتم رو پنهان کنم احساس تنفر میکنم.از این ظاهر چنین متظاهر احساس انزجار بهم دست میده.عذاب وجدان میگیرم وقتی ریاکارانه و مهربون در برار کسانی که ازشون تنفر دارم به خودم میگیرم،انگار که سالهاست که از صمیم قلب دوسشون دارم.بعضی وقتا برای کنترل رفتار دیگران،نگاهی نفرت انگیز به چهره شون میاندازم تا خودشون رو عقب بکشن.بعصی وقتا در اوج عصبانیت چنان لبخند ملیحی به طرفم میزنم،انگار که تا حالا داشته جک تعریف میکرده.و بعضی وقتا در حالیکه میخوام تز خنده منفجر بشم،چهره ای چنان سرد و خشن به خودم میگیرم،انگار که چیزی نشنیدم.و بعضی وقتها در برابر عذر خواهی صادقانه شون ،چنان رفتار میکنم که انگار خیلی وقت پیش بخشیدمشون،ولی هرگز بخشیده نخواهند شد....

بعضی وقتا که به این فکر میکنم که اگه بقیه هم همین رفتار رو با خودم هم ممکنه داشته باشن(همون طور که خودم گاهی اوقات،بنا به شرایطی چنین رفتاری رو با بقیه دارم)احساس وحشت میکنم.

متظاهر...

دروغ گو...

ریاکار...

برات متاسفم.خودت رو اصلاح کن؛یه ذره هم به احساس دیگران اهمیت بده.به احساس دیگران دروغ گفتن،کثیف ترین کاره...فهمیدی...

احساس گناه ولت نمیکنه.چه بهتر...برات خوبه................

چی؟؟؟!!!

مُردم؟؟؟!!!

نه بابا

بادمجون بم که آفت نداره.!!

کارت اینترنتم تموم شده بود.!!

والا

من در حسرت سنگ شدنم.

من با تمام وجود سنگ شدنم رو آرزو میکنم.

روح شیشه ای من در طلب سنگ شدنه.

جسم متحرک من در طلب مجسمه شدنه.

من هیچ وقت از سنگی شدن نترسیدم؛

من همیشه از شکسته شدن این قلب شیشه ای ترسیدم.

همیشه

همه جا

همه وقت

و تا آخر عمر این ترس با منه؛

چون فقط من میدونم که حسرت سنگ شدن به دلم میمونه.

میدونید سهراب در مورد پدرش چی گفته؛

((پدرم نقاشی می کرد.

تار هم می ساخت؛تار هم می زد.

خط خوبی هم داشت.))

“صدای پای آب”

سهراب پسر چنین پدری بوده.

راستش رو بخواین من بیشتر از اینکه به سهراب حسودیم بشه؛به بابای سهراب حسودیم میشه.آخه آدمم این همه هنرمند میشه.

نمیخوام فکر کنین که دلم میخواست بابای سهراب؛بابای من بود.چون لزومی نداره آدمای هنرمند؛باباهای خوبی هم باشن(چون هزار سالش هم نمیتونه به اندازه بابای من خوب باشه).در واقع من دلم میخواست؛من دقیقاً جای بابای سهراب باشم.آرزو هم که بر جوانان عیب نیست.!!خب امروز؛ روز خیلی رمانتیکیه؛چون بالاخره کشفیدم که میخوام جای کی باشم.آدم باحالی رو انتخاب کردم؛نه؟...

آره؛میدونم.

حالا فرزانه و مریم به جهنم؛اما دیگه دوست ندارم کس دیگه ای بدونه دنیای درون من همینیه که توی وبلاگم می نویسمش.

مریم و فرزانه؛من قبلاً به شما هشدار دادم که آدرس وبلاگ منو به کسایی که من میشناسن؛ندین.امیدوارم یادتون مونده باشه.راستی دلمم براتون یه ذره شده.کاش یه برنامه prolog دیگه داشتیم.آخ فرزانه الهی برات بمیرم که استاد دهقان اون بلا رو سرت آورد.چطوره تا آخر عمر نبخشیمش فکر میکنی فایده ای هم داشته باشه

-1اِ اِ من نمیدونم چرا mail مهم هام؛سر از Bulk در میارنهمه تبلیغها سر از Inbox

-2 امروز حسابی حال این آقای پر مدعا رو گرفتم؛در CD ROM رو باز گذاشته بود؛منم با سرعت از کنار در CD ROM گذشتم؛آقاهه پررو پررو برگشت گفت اگه CD ROM شکسته بود چیکار میکردید؛منم بهش گفتم:من که کاری نمیکردم؛اما اونی که درش رو باز گذاشته بود؛خسارتش رو میداد تا دفعه بعد یادش نره در CD ROM رو باز بذاره.خانمِ اون آقا از تعجب داشت شاخ در میاورد(آخه خانمش همون جا کار میکنه...)

-3 یه شعر بامزه از دوران مدرسه به یادم اومده.معلم اول دبیرستانمون مرتب میخوند:

نه شیخ میدهدم توبه؛نه پیر مغان می

ز بس که توبه نمودم؛ز بس که توبه شکستم

نمی دونم شاعرش کیه!!!!!!!

-1وای وای نه به این خانم گ که اینقدر تند تند حرف میزنه؛نه به این پسره شاسکول که اینقدر شل شل و کشدار حرف میزنه.آدم میخواد با پشت دستش (به علت بد آموزی سانسور میگردد)

-2 امروز منحوس ترین روزی بود که توی شرکت داشتم؛یعنی بقیه هم داشتن.یه case رو با چهار تا مادربرد مونتاژ کردیم؛آخرش هم هیچ کدوم نتیجه نداد و همه رو پس فرستادن تازه یه آقایی هم یه case از پزشک قانونی آورده بود و سفت چسبیده بود به این هارد کامپیوتره و هی میگفت محرمانه ست.آخه یکی نیست بگه مشخصات چهار تا مرده به چه درد ما میخوره؛این هارد رو با چه جوری ازش گرفتم تا نصبش کنم.

-3 من اگه یه روز دستم رو نبرم و20 تا مهمون رو سرویس ندم و 60 کیلو ظرف نشورم و شبم با پا درد نخوابم؛عذاب وجدان میگیرم و احساس گناه میکنم و به قول معروف باید پا برهنه بخوابم

-4 بابا جون من؛یه ذره آدم باشین (یه کلمه هم از مادر عروس)

-5جون شما اصلاً حس غلط املایی گرفتن نیست

-6

میدونید؛من همیشه فکر میکردم توی شرایط سخت کم میارم.اما نیاوردم.

میدونید؛من فکر میکنم وقتی مجبور بشی؛هم تحمل میکنی و هم نمیتونی که کم بیاری

این که دختر لوس بابا چه جوری تا اینجاش رو طاقت آورد؛خودشم نمیدونه.

کوفتگی

خستگی

افسردگی

درموندگی

آخه به اینم میگن زندگی؟

((من به تنهایی خود معتادم))

فروغ باید اینو میگفت؛ به نظر میاد این درست تر باشه.