یه روز خنثی،یه روز بی ارزش،یه وقت تلف کنی محض ...
امروز هیچ اتفاقی نیوفتاد،یعنی خودم نخواستم.هیچ کاری هم انجام ندادم.درس نخوندم،کتاب هم نخوندم،اتاقمم تمیز نکردم،به هیچی هم گوش نکردم،سهراب هم نخوندم،نخوابیدم.اصلاً نمیدونم چه طوری هیچ کاری نکردم.خستگیم هم بجاست.هنوزم احساس پوچی میکنم،هنوز هم احساس میکنم به جای زندگی،دارم زندگی رو تحمل میکنم.دلمم اصلاً شور نمیزنه،توی ذهنمم هیچی وول نمیخوره،نگران هیچکی هم نیستم.حالمم از همه چی بهم میخوره،مخصوصاً از این حال و هوایی که توش هستم.احساس میکنم دارم یخ میزنم.فقط نمیدونم چرا تا حالا سنگ نشدم،چرا مثل قبل همه چی رو حس میکنم.چرا؟...کاش این ساناز کوفتی یه زنگ به من میزد.چقدر خوبه که من این وب رو دارم تا هی نق به جون شما بزنم.به خاطر این که غرغر های منو میخونین،تشکر....سردمه،یعنی مغزم منجمد شده.هنوز تلنگر نخوردم،هنوز نشکستم...هوا سرده،زندگی سرده،سرده...
..............................................................
می کنم،تنها،از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افرود مرا بر غم ها.
؟؟؟
چی برات بگم که حرف دل و حدیث نفس منو گفتی... فقط بگم که، بی خیال تو برو خودتو درست کن!!!
اما این شعر ادامه داره
اندکی صبر سحر نزدیک است
می دونی ، مجبورم برات سه تا نقطه جا بذارم ، میفهمی که؟
...
بنده علم غیب نداشته بیدم!!!!!!!!!!
از سرما که میگی و از سنگ شدن یه حس احمقانه میپیچه تو گوشم.دلم میخواد داد و فریاد کنم.از تکرار گریزانم و این روزها سرشارند از تکرار.امیدوارم همیشه سرشار باشی از شادی و عشق.این آقای حامد هم راست میگه:اندکی صبر سحر نزدیک است...تازه نگران نباش من کلی غرهاتو هم دوست دارم.