شبیه برگ های گل نیلوفر بود ولی علف بود.یه علف که دور تمام گل و درخت و سبزیامون پیچیده بود.تمام سطح باغچه رو پوشونده بودن و سبز کرده بودن.ظاهراً باغچه رو خوشکل کرده بودن.اما گل داوودی رو خشکونده بودن.به بابا گفتم چرا نکندیشون.گفت:بی فایده است،دوباره در میان.نمیتونی ریشه کنِ شون کنی....تصمیمم رو گرفته بودم،ولی برام عجیب بود که چه جوری این تصمیم رو گرفتم.کندمشون،تمام اون علفها رو.از روی تمام شاخه و برگ درختا و گل ها.و همه ی اونایی که روی سطح خاک رو پوشونده بودن.بعضی وقتا دستای خاکیم رو،روبروی خودم نگه میداشتم و به این فکر میکردم که آیا این منم که دارم با این دستا علف ها رو میکنم.یاد اون داستان قمار باز فارسی سوم دبیرستان افتادم و پیش خودم گفتم:خاک تو سرت کنن. پاک بازی دیگه.پس فردا اگه خر شدی چه غلطی میخوای بکنی؟ پاک بازی؟؟؟؟؟؟یه لبخند تلخ،یه پوزخند......ساده ترین موجودی که توی دنیا دیدم،خودم بودم.و متاسفانه اینو میدونم.
نمی دونم درست متوجه شدم یا نه، فکر کنم تو به خاطر کندن علفای هرز و خاکی شدن دستات حسابی احساس غبن می کنی! آره؟ به نظر من که کار لازمی کردی! هرکس که باغچه ای داره باید بکنه، خود من یه هفته پیش چهار چنگولی پریدم به باغچه و هرچی برگ خشک داشت جمع کردم به علاوه همین شبه نیلوفرا رو کندم... من هنوز تو فکرم که تو از چی ناراحتی؟!
ولی علف بود ... نه؟
علف بود عزیزم مگه نه؟میدونم چقدر حس بدیه اما اونا علف بودم...مگه نه؟
سلام
اصلا حس بدی نیست ...
یه تجربه ی با ارزشه .
باید باهاش کنار اومد .
نمی دونم فیلم پل رو دیدی یا نه ...
تو اون فیلم صحنه ی جون دادن افسر دشمن همین حسو به آدم می ده ...
اگه ناراحتی برای کشتن علفای هرز ، بدون که حق داری .
آخه اونا هم حق حیات دارن ...
حتی میکربای زنده ای که ما رو از پا می اندازن .
ما باید یاد بگیریم که اونا رو با عشق و محبت نابود کنیم .
اصلا لازم نیست نفرتی در کار باشه ...
در ضمن داری تو سر کار گذاشتن پیشرفت می کنیا ...
داستان قمار باز چیه دیگه ؟
تعریفش می کنی ؟
سربلند بمونی دوست من .