-میره رو اعصابم و برمیگرده.میره و برمیگرده.بعضی وقتا محکم نگه اش مدارم که نتونه جُم بخوره.اما مثل ماهی میمونه،همش لیز میخوره و در میره.اونوقت میره و برمیگرده،میره و برمیگرده.
میدونی راه حلم اشتباهه.نباید سعی کنم که بگیرمش یا به زور تحملش کنم.حتما یه راه حلی برای دور زدنش وجود داره.
-میدونی من اصلاً آدم پوست کلفتی نیستم ولی سعی میکنم ظاهرم رو اینطور نشون بدم.این احمقانه ترین بخش زندگی منه.احمقانه ترین....
-باید دستش رو بگیرم و آروم پرتش کنم بیرون.هیچ اتفاقی براش نمیوفته.یه خال کوچیکم بر نمیداره.دفعه اولم که نیست.وگرنه اون یواشی دستم و میگیره و پرتم میکنه ته یه مرداب.نگین که یخ توی فریزم،وقتی هول داده شدم توی مرداب،اونوقت شما ها میایین بکِشونینم بیرون؟؟؟نگید که اینقدر ادما ماه شدن که باورم نمیشه!
-دلم کلاس شعرم رو میخواد و کمی هوای زمستونی.
اصلا تو هر کارس اگه خشونت باشه خوبه.
آخ گفتی زمستون...
به به فیروزه خانوم ... چه عجب چشم ما به جمال نوشته های شما روشن شد ... برای زمستون هم ناراحت نباش ... تا چشم به هم بزنی میاد ... بعدشم تو کلاس شعر چی یاد می گیری ... شعر گفتن ؟
سلام
رسیدن به خیر
خوش گذشت ؟؟!!!
سربلند باشی
می خوای بیام کمک اون یکی دستشو بگیرم با هم بندازیمش ... دورتر میفته ها ! از ما گفتن ...