خسته ام.خسته...
دارم تحمل میکنم،دارم این زندگی رو تحمل میکنم.همه چی رو،خودمو، آدما رو ،دانشگاه رو،درسام رو،خونه ها رو،خیابونا رو،غذا خوردن رو و این جسدمو و این روح سرگردونم رو،دارم تحمل میکنم.
خسته ام،خیلی خسته...
کم میارم،میدونم کم میارم،به همین زودی...
شدم یه شیشه ی نازک،میدونم میشکنم،میدونم...یه تلنگر،فقط یه تلنگر...
............................................................
و میبینم صدایی نیست،
نور آشنایی نیست،
حتی از نگاه مرده ای هم ردّ پایی نیست.
منم همین طور :( ولی دارم سعی می کنم تظاهر کنم که خسته نیستم ... که هنوز جا نزدم
سلام...... چرا ایندفعه این قدر زد حالانه نوشتی (نگو زد نه بگو ضد ) خیلی با حال و با مزه می نویسی............یاد دوران دانشجوییتم انداختی.............خوش باشی....بای
سلام فیروزه، سلام رمضون، روز اول ماه رمضون کم آوردی؟ از یه دختر معتقدی مثل تو انتظار نداشتم، برو یه دوش آب داغ بگیر، بلاگ مریم آ رو بخون، با ترانه های پیروز ایروبیک کار کن، قول میدم سرحال بیای، تازه قرآن هم هست..
من که بهت گفتم شب به خیر! خودت نرفتی بخوابی ... تازه یهویی میگفتی داری دوستاتو هم به زور تحمل میکنی دیگه ما رو هم اینجا راه نمیدادی دیگه!! خیلی باهات قهر شدم!! بد!
باز فیروزه لوس شد.
بابا این شاهزداه کجاست
اسبش هست خودش نیست
تو رو خدا بیا فیروزه ات رو ببر شاهزاده.
وایی...تو دیگه چرا؟دلتنگ نبینمت خانم.من همه ی امیدم به تو بود.اما درکت میکنم.حس بدیه خستگی در گذر لحظه های دلتنگی...میگم..میخوای هی برای خودت جک بگو!!