اصلاً دلم نمیخواد بیام اینجا غر بزنم.اصلاً دلم نمیخواد بگم دوباره به پوچی رسیدم.اصلاً دلم نمیخواد بگم دوباره حالم از خودم بهم میخوره.اصلاً دلم نمیخواد بگم از این زندگی حالت تهوع بهم دست میده.باور کنید اصلاً دلم نمیخواد..........اما وقتی همین نیم ساعت پیش کنار اتاقم نشسته بودم و داشتم ونگ میزدم.وقتی همین چند دقیقه پیش یه جعبه دستمال کاغذی رو خیس کردم،وقتی الان دلم میخواد یه جیغ گوش خراش بکشم تا همه کر بشن،وقتی الان عین یه جسد مرده یخ کردم و روی این صندلی ولو شدم،چجوری بیام بگم:آه چقدر زندگی زیباست،هوا چه خوب است،بیایید با هم مهربون باشیم و به زندگی لبخند بزنیم...باور کنید نمیتونم در حال حاضر این چرت و پرتا رو بگم.ولی در عوض خیلی دلم میخواد اینا رو بگم:که حالم از همه چی بهم میخوره.از دست خودم خسته شدم،از این که اینقدر شکننده شدم،خسته شدم.از این که اینقدر احساساتی با همه چیز برخورد میکنم خسته شدم.اصلاً از این احساسات رقیق بدم میاد و عذابم میده.دلم برای پوست گردوییم تنگ شده.ذره ای از اون پوسته سخت که دور احساساتم رو پوشونده بود،خبری نیست.حالا تنها چیزی که مونده چند تا تیکه شیشه خورد شده است.از اون بالا،خیلی بالا، پرت شده پایین.و حالا این من هستم که دارم روی این خورده شیشه ها راه میرم.اما این چاره کار نیست.باید این تکیه شیشه ها رو خوردشون کرد،خوردِه خورد،تا نرمِ نرم بشه....اونقدر که دیگه ازش هیچی نمونه.بعد باید ازشون سنگ ساخت،یه سنگ سفت و سخت.یه سنگ بی رگ...اما یکی باید بیاد جلو،یکی باید این خورده شیشه ها رو بکوبونه،یکی باید این دریا رو بخشکونه.یکی باید ضربه آخر رو بزنه.و من منتظر اون ضربه ام.کسی نمیخواد داوطلب بشه؟کسی نمیخواد این کار رو بکنه.باور کنید خیلی هم سخت نیست.خیلی ساده است،عین آب خوردن.فقط یه ضربه.و همه چی تموم میشه،دیگه هیچی باقی نمیمونه.اونوقت یه سنگ میشم،یه سنگ سیاه.اون وقت زندگی زیبا میشه،اون وقت من قهقه میزنم.اون وقت میتونم دروغ بگم.اون وقت میتونم هم خودم رو و هم دیگران رو فریب بدم.اون وقت میتونم بیام اینجا و واستون جک بگم...باور کنید میتونم،من منتظر ضربه آخرم،ضربه آخر.یکی پا پیش بذاره و بشکونه.....

نظرات 14 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:24 ب.ظ http://mortezaa.blogsky.com

...

ققنوس شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:34 ب.ظ

گاهی وقتا لازمه سنگی بود ...شکستنی نبود ... بی تفاوت نسبت به همه چی ... کاش منم می تونستم ...

آرش شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:52 ب.ظ http://www.arash.ontheweb.com

بودن یا نبودن ...
مساله این نیست ؛ وسوسه این است . (( احمد شاملو ))

اگه واسیه خودکشی پایه میخوای من هستم. وگرنه دیگه هیچی ....

مسیح یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:12 ق.ظ http://aaddee.blogsky.com/

سلام

میشه سنگ نبود و نشکست ...

...

اما خودمونیم این پیشنهادی که تو می کنی جیگر شیر می خواد اجابت کردنشا ...

بابا به جوونیمون رحم کن ...

...

همین زار زدنا ... همین نا امید شدنا ... همین ...

آنچنان شیشه های احساستو تو خودشون ذوب می کنن که از هر الماسی شفافتر و محکمتر بشن ...

به شرط این که ...

...

سربلند بمونی دوست من .


زودیر یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:16 ق.ظ http://zoodir.persianblog.com

گاهی فکر میکنم وبلاگ تنهایی بلاگرها رو پر میکنه ! همینطوری بیخودی ! اما میدونم باید بازم روش فکر کنم !

آرمین یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:29 ق.ظ http://www.Armiin.blogsky.com

سلام، دنبال یکی میگردی شیشه و بشکنه؟، خوب یه سنگ بردار بشکنش :D – ولی فکر نمیکنی اون موقع دلت واسه همین حالت تنگ میشه؟

طبله عطار یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:16 ق.ظ http://farahan.blogsky.com

سلام ، اگر بخواهید من میتوانم شما را راهنمائی کنم که حرف ؛ ی ؛ را در نوشته هایتان اصلاح کنید .. چون بد جوری تو ذوق میزنه ... موفق باشی ...

حامد یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:23 ب.ظ http://antimemory.blogspot.com

واکنش اول:
من چه خوشبختم.

مریم یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:12 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

آخ که منم گاهی وقتها حالم از خودم به هم میخوره برای اینکه فکر می کنم اون ضربه ی آخر رو خوردم.فیروزه خانوم برای کسی که ضربه ی آخر رو میزنه آسونه که سنگ شدن تو رو ببینه...شاید هم نباشه!با سیاه شدن زندگی زیبا نمیشه عزیز من.قسنگی دنیای دور و بر به سبزیشه.به اینکه چند وقت یه بار جیغ بزنیم و دستمال کاغذی خیس کنیم.دختر خوب سعی نکن روی اون شیشه خرده ها راه بری.شاید اکه دوباره بچسبونیشون به هم احتیاج نباشه خودتو بشکنی.راستی حواست باشه من حوصله ندارم بیام از روی زمین جمع کنم بچسبونمت ها!سعی کن نشکنی!

عمو رضا یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:12 ب.ظ http://amooreza.blogsky.com

تصورش را بکن:
دستم را می گذارم روی شانه هایت و در حالی که به آرامی به شانه هایت فشار می آورم به چشم‌های خیست نگاه می‌کنم و می‌گویم: آرام باش!

حامد یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:42 ب.ظ http://antimemory.blogspot.com

واکنش دوم:
ای کاش من تهران بودم.

حامد یکشنبه 11 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:05 ب.ظ http://antimemory.blogspot.com

واکنش سوم:
خوشبحالت که می تونی به این راحتی گریه کنی،

دوباره مسیح دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:00 ق.ظ http://aaddee.blogsky.com/

سلام

چی شد ؟

شیشه هارو جمع کردی یا نه ؟

زیاد سخت نگیر ...

به جاش شیشه ی جدید در میاد ... هر بار سخت تر و شفاف تر ...

سربلند بمونی و ایرونی .

بازم مسیح دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:29 ب.ظ http://www.aaddee.blogsky.com/

سلامی دیگر

امیدوارم نگرانی من بی مورد باشه ...

سلامت و شاد و سربلند بمونی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد