--- دعوای من با من::
-- از صبح تا حالا ذهنم مشغوله.نمیتونم بفهمم که حدسی که زدم درسته یا نه؟؟؟هیچ جوری حل نمیشه!!
-- استاد چانگ شما که میگفتی کاش نمیتونستی چیزی رو حدس بزنی تا همه چیز برات هیجان انگیز باشه.پس چی شد حضرت والا...
-- تو یکی خفه...هی به این مغز من سرکوفت میزنی...به تو چه اصلا...قوز بالا قوز...
-- اصلاً اونقدر فکر کن تا صبح دولتت بدمد ..حالا تصمیمت چیه؟؟
-- عمراً برم بپرسم منظورش چیه؟؟فعلاً سکوت.
-- مثل همیشه...
-- این شگرد منه.
-- تو آدم بد ذاتی هستی!!
-- این همه ملت با اون همه جنس خرابشون...،هیچ کدوم از عذاب وجدان هاشون،میان اینقدر بکوبونن تو سرشون...
-- باشه.هر طور مایلی...دست از سرت بر میدارم،ببینم چه غلطی میخوای بکنی...
-- من که چشمم آب نمیخوره...تو قراره تا آخر عمرم آیینه دق من باشی...
...
«و باز هم سکوت.
گفتم:
- سکوت چیست؟
آری سکوت تو هرگز دلیل پایان نیست.
خندید.
- خنده؟
- نه
که زهرخند خفته بر لب بود.
...
میگفت:
((گفتی سکوت؟
هرگز!
گاهی سکوت واژه ی گویایی ست»
...
«حمید مصدق»
آخر این شعر(سفر نخستین) رو خوندین؟؟من که کلی دلم سوخت،طفلکی...
---بقیه دعوای من با من::
-- هی دختر...یادت باشه سهراب چی گفت:
«پایم خلیده خار بیابان.
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.
لیکن کسی،ز راه مددکاری،
دستم اگر گرفت،فریب سراب بود»
جون عمه ات حواست باشه کسی دستت رو نگیره...
-- پس تو نمیدونی.انگار فریدون مشیری این شعر رو واسه من گفته:
«در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی،
با اینکه ناله میکشم از دل که:آّب..آب...
دیگر فریب هم به سرابم نمیبرد»
میبینی عزیزکم،بیخودی دل نگرانی...داریم کم کم سنگ میشیم عزیزم...
-- اوهوم...پس بالاخره به توافق رسیدیم .
-- آره خانمی.برو با خیال راحت بخواب...
-- متشکرم. شب بخیر...
تو همیشه یه جوری با خودت حرف میزنی که هیچ کش نفهمه چی میگی؟برات آف گذاشتم.راستی تو موزیک داره وبلاگت؟پس چرا من تا حالا نشنیدم؟
یک تجربه:
هرچی شخصی تر بنویسی کمتر از نوشته ت استقبال میشه..