-- به تو ربطی نداره که دخالت کنی
-- اره نداره ولی من کردم.
--خیلی بیخود کردی،مگه نمیدونستی که تو این جور مواقع نباید فضولی کنی.
--آره.ولی من تحریکش کردم
-- اشتباه کردی،درس عبرت بگیر یه ذره
-- چشم.ولی خودت میدونی که چه آدم نادونیم.
-- خامی
-- اوهوم
-- خب چه خبرا...
-- فردا دو تا امتحان دارم.
-- استرس؟
-- اصلاً
-- دیگه؟
-- بمیرم الهی،این دوستم 23 تا از فامیلاش رو از دست داده.ولی من کلی خوشحال شدم که مامان باباش سالمن...
-- خب دیگه؟
-- دوست دارم یه مدت بدون خواننده وب بنویسم
-- چرا؟
-- همین جوری.لابد دوباره یه چیزی محکم خورده تو سرم
-- خب...
-- تو یه جاده خیلی معمولی هم دارم قدم میزنم.میدونی که...
-- آره
-- دوست ندارم فردا برم دانشگاه،میخوام تنها باشم یه ذره
-- فراموشش کن،ممکن نیست
-- اوهوم میدونم
-- دیگه
-- برو بابا تو هم وقت گیر آوردیا...میخوام برم شبکه بخونم
-- نه بابا،من که میدونم،حوصله اش رو نداری
--آره.راست میگی...به هر حال مرسی من جون که به حرفای خودت گوش کردی
-- خواهش میکنم،قابلی نداشت...
-- خداحافظ تا فردا...

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:58 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

منم به نوبه ی خودم از من جون تشکر می کنم که اینقدر هم صحبت خوبیه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد