میبینی به خدا،یکبار حالا ما اومدیم این وبلاگمون رو تحریم کنیم.لوسِ ننر بهش برخورد و خودش ما رو تحریم کرد.اصلاً تحریم کردن و تنبیه کردن توی سرنوشت ما نیومده.روی پیشونی ما نوشته که همش باید قربون صدقه بریم!!!!!
میدانی،حوصله ندارم توضیح بدم و با نظم و ترتیب و با مفهوم بنویسم.اجازه بده فقط بریزمشون بیرون....
گفتم بریزمشون بیرون.واقعاً هم همین است.اصلاً وابستگی من به این وبلاگ هم بخاطر همین است.پاکسازی....من همیشه دوست داشتم اطرافم خالی باشد.جاهای خالی و تهی را ترجیح میدادم.آشغالهای مغزم را میریزم بیرون(از وبلاگ عزیزم معذرت که در واقع سطل آشغالی محسوب میشود)همان طور که هر هفته عکسها و اهنگ ها و هر چیزی را که بشود میریزم توی recycle bin .....همان طور که تابلوهای روی دیوار اتاقم را جمع میکنم و میبرم توی انباری...همان طور که ID های یاهو مسنجرم را دیلیت میکنم....همان طور که وسایل توی کیفم را میریزم بیرون تا هوایی بخورد،همش میترسم نکند خفه شود!!!..............تعجب کردم،طوری نگاهم کرد که انگار میخواهد سر به تنم نباشد!!!نمیدانم برای چه؟؟؟ما اصلاً کاری به کار هم نداریم.چهار سال است همکلاسی هستیم ولی شاید چهار بار هم سلام واحوال پرسی نکرده ایم.(چه توقع هایی از آدم دارید،آدم که همش نمیتواند با هر که از راه رسید و حالا مثلاً همکلاسی هم شد،خوش و بش داشته باشد و هر روز سلام و صبح بخیر و شب بخیر!!!!).خلاصه فهمیدم چه مرگش است.(راستش را بخواهی گناه دارد بگویم چه مرگش بود،طفل معصوم تقصیری ندارد،اجازه بده از دلیلش فاکتور بگیرم....)...........همش نگران است.مامان را میگویم.نگران خواهرهه.اگر همین قدر که نگران این بود،نگران من هم بود،تا حالا پروفسور بالتازا شده بودم(چه شانسی آوردم واقعاً.کی حوصله دارد به جان شما)........میدانی،زیادی مستقل است،بال بال زدن من فایده ای نداشت.یک کنار وایسادم و اشتباهات مکررش را نظاره گر شدم.راستش را هم بخواهی،غیر از این هم که میبود،زیادی لوس و ننر و گوش به حرف کن میشد.....حالا اصلاً این را ولش کن،من نمیدانم اون یکی وروجک چرا حاضری اش را نمیزند.(ابرو بالا بندازم و شاخشونه بکشم،خوب است؟؟؟!!!!).................عیب دارد بگویم میخواهم بروم شمال.(آقا یکی بیاد منو ور داره ببره شمال دیگه،ای الهی مرده شور هر چی کنکور ست رو ببرن)................تعجب میکنم از آدمایی که اونقدر دید وسیعی دارن،که تا هزاران هزار کیلومتر دورتر از خودشان رو میتوانند ببینند،اما جلوی پای خودشان را نمی توانند ببینند.فکر میکنی نتیجه چه میشود؟؟در حالیکه خیز برداشتند تا به دور دست ها پرواز کنند،سنگِ جلوی پایشان را نمی بینند و پرتاب میشوند ته دره...................جر و بحث هم نمیکنم.مراسم عقد اوست،اما به خواست خود او پارچه ی لباسش را انتخاب میکنم،متقاعد کردن او بیهوده هست.چرا شکسته نفسی؟؟از او خوش سلیقه تر هم هستم.پارچه را انتخاب میکنم،اما به او گوشزد میکنم که این را به نامزدش نگوید.......................
راستش را بخواهی هنوز یه چند تایی آشغال مانده است.اما فعلا حوصله اش را ندارم،باشد برای یک وقت دیگر...
فیروزه عزیز ....
سلام
نه خوشمان امد وب زیبای داری
به ما سر بزن خوشحال میشیم
موفق باشی
فیروزه ی عزیزم خیلی ماهی که به روی خودت نمیاری یک سالگی وبلاگتو.نکنی این وبلاگو به زباله دان ذهن بسپاری ها!
من که هیچی نفهمیدم!!!
داشتم عصبانی می شدم که چرا توی بلاگ اسپاتت نمی نویسی که خوشبختانه شانس آوردی این بلاگ اسکای درست شد. اما اگه عاقل باشی می ری جایی می نویسی که خونه مطمئن تری باشه...
در ضمن چرا این نوشته دو تا لحن داره، اوائلش کتابیه (جوری که توی ذوق می زنه، انگار که نوشتن یادت رفته باشه) و آخرش درست می شه و به لحن شکسته ی معمولی بر می گرده.