مخلوطم.از شادی و غم،از راحتی و گرفتگی،از امید و ناامیدی،از نیروی کشش و نیروی دافعه،از رجوع و گریز،و از یه عالمه حسهای متناقضِ متضادِ افتضاح گیچ آلود....امروز شش ساعت کتاب خوندم،سه ساعت دلمه درست کردم و دو ساعت سر درد کشیدم،یک ربع با تلفنی با دوستم حرف زدم و سی و پنج ثانیه غرغر کردم.آره سه ماه وقت دارم،سه ماه آزگار... تا کتاب بخونم،سر درد بگیرم،آهنگ گوش بدم،بعضی روزاش رو برم سرکار و با دانشجوهای شیطون سر به هوا سر و کله بزنم و برای خودم و پری کوچولو کتاب بخرم و گهگاه تمرین سه تار بکنم و شایدم چند تا قافیه جابجا کنم و مرتب توی ذهنم درگیر باشم که متاسفم برای خودم که پیش بینی هام درست از آب در میان،که اطمینان دارم سال آینده ام هم عینا شبیه امسال خواهد بود و من از تکرار متنفرم و از توقف و از تکرار و از توقف و از تکرار و توقف و از تکرار و تکرار و تکرار وتوقف...
***
روزها رنگشان را از دست داده اند
و شبها کوتاه تر از آنند
که خوابی زاده شود
من خواب نمی بینم
و خیال نمی کنم که خوابم
خیال بازگشت داشته باشد
من اسیرم
در تار و پود لغت ها
ساز کهنه
مرد سیگاری
و استکان نیمه پر
من اسیرم
و می میرم
و احساس درد نمی کنم
کیفیت زندگی من
در گم شدنهای پی در پی
و سقوط بی وقفه است
من اسیرم
و در صف گم شده ها
به اعماق میروم
و هیچ
و هیچ
و هیچ
خیالی که خواب نمی بیند
«علی رضا میراسدالله»