وقت سخت بودنش نبود.یه تلنگر آروم کافی بود،شکست و فرو ریخت.پای خرده شیشه ها نشستم و گریه میکنم.نه بخاطر شیشه هایی که فقط چسبی میشن،بخاطر اون کوچولوی سه چهار ساله ی غمگینی که کلاغ سیاهی رو شاید نشونه رفته بود،اما تیرانداز خوبی نبود...
نظرات 3 + ارسال نظر
نقره ای یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:29 ب.ظ

دلم واسه ی اون سه چهار ساله ی غمگین سیبیلو سوخت ...

من خودمم نمیدونم اون سیبیلو هست یانه! عزیزم شما این کشف رو از کجا فرمودین!

ققنوس پنج‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:48 ق.ظ

هر کار می خوای بکنی بکن...
من باید تا دیر نشده کلاغ سیاه رو فراری بدم...

نقره ای شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:48 ق.ظ

آخه عزیز دلم ... سه چهار ساله برشتوک رو بزور می خوره .... شبا دیرتر از ۹ نمی خوابه ... مامانش ولش کنه دو بار سکته مغزی می زنه ... دماغش با آب دهنش یکی میشه از چونش آویزونه ... آخه سه چهار ساله تیر کمونش کجا بود؟؟؟ آخه سه چهار ساله کلاغش کجا بود ... آخه سه چهار ساله زورش کجا بود!!!!!!!! خرچنگ و خرده نان!!!!!! مورچه و کله پاچه؟!!!!! ای بابا!!!! معلومه بچه زیاد بزرگ کردی ها ... احیاناْ مهد کودکی چیزی نداری تو دستو بالت؟؟؟!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد