بعد از چهار ساعت و چهل دقیقه پیاده روی بی هدف و لحظه به لحظه آزار دهنده، وقتی پایم به دانشگاه می رسد،با خود می گویم اگر همینجا،همین لحظه،آخر دنیا نیست،پس آخر دنیا کدام قرستانی است؟!!! حوصله ی حرف زدن ندارم،وانمود می کنم که خوابیده ام.وانمود کردن را این روزها خوب بلد شده ام! چه توقع بیجایی اگر فکر کنی کسی یافت می شود که حالت را خوب کند. دنیا با تو لج کرده، گمانم لج کردن را هم باید یاد بگیرم! یاسی که می آید،جمعمان جور می شود.زمین و زمان، و از همه بیشتر، خودمان را دستمایه ی طنز قرار می دهیم و به زمین و زمان و بیشتر از همه به خودمان می خندیم!سه ساعت و بیست دقیقه!با خودم می گویم،لعنت به آن روحیه ی طنزت که تا دم مرگ هم کار می کند! ساعت یازده و نیم بی هوشم.و یک نیمه شب هوشیار هوشیار!تا هشت صبح توی رخت خوابم غلت می زنم و هزار جور فکر جور و ناجور به مغزم حمله می کند.هم اتاقیم با گریه از پای سفره ی صبحانه بلند می شود،بسکه خندیده است. به این نتیجه می رسم که هرچه غمگین تر باشم،طنازتر هم می شوم! انگار که رابطه مستقیم با هم دارند!هم اتاقیان با روحیه ای شاد به دانشگاه می روند،اما من، درس دارم خب!صندلی را می گذارم توی بالکن اتاقمان.به دشت خالی روبرویم خیره می شوم.دنیا همین قدر خالی است...

نظرات 2 + ارسال نظر
علی یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:21 ب.ظ

پرپر شدم یعنی!

این قضیه تو اجداد شما کاملا طبیعیه. از همون جا بهتون به ارث رسیده!

parYa سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:09 ب.ظ

چند روز پیش با انیکا حرف تو بود...فیروزه تو کتک لازمی جدا!!!
دوست ندارم از ادمی مثل تو این نوشته ها رو بخونم....د و س ت ن د ا ر م

می دانی، خیلی ربطی به دوست داشتن تو و من ندارد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد