این اواخر، آنقدر آن روح بیچاره را که سبک بال بود و خیال پرواز داشت را به صندلی کنار شومینه طناب پیچی کردم و تا آمد حرف بزند با پشت دستم، توی دهانش زدم که "خفه شو،می گذاری به زندگیم برسم یا نه؟!!"، که به کل لال مانی گرفته انگار!
پیوست: این روزها نه حرفی می زند و نه تکانی می خورد. گمانم که مرده!
مسافرت می خواد یه جای خوب با یک عالمه چیزهای خوش مزه خوب میشه
نزن تو دهن بچه از این به بعد در ضمن! خوب نیست!
ولش کن. فوقش بعدا یه سطل آب، خالی می کنم تو صورتش:))