عصر جمعه ی دلگیری خواهد شد. از الان معلوم است. تمام پنج شنبه ام را با فامیل به خوشی گذرانده ام. و به محض تمام شدن پنج شنبه، از دست همه شان فرار کرده ام تا صبح جمعه ام را به تنهایی سپری کنم. من از آن دسته آدم هام، که در طول هفته حداقل 12 ساعت اش را باید تنها ی تنها باشند تا حالشان خوب باشد. و 12 ظهر امروز، 12 ساعت تنهایی من تکمیل می شود. و تا 6 بعداز ظهر هم، باز همه چیز دلپذیر خواهد بود. اما بعدش... عصرهای جمعهِ آدمها، متعلق به مخاطبان خاص شان است. اما مخاطب خاص من مرده است. نه اینکه فکر کنی تازگی ها مرده است. نه، مخاطب خاص من هنگام تولد، مرده به دنیا آمده بود. و حالا عصرهای جمعه من نازا افتاده اند...
فکر کن عصر جمعه است و داری اسبابتو جمع می کنی. به تنهایی. تابلوهای پازلتو از دیوار برمیداری و بسته بندی میکنی. داری جمع میکنی که بری و عصر جمعه هم هست. ازین بدتر سراغ داری؟ نه!