دلم میخواست یکى بود، بغلم مى کرد. عجیب احساس ناامیدى دارم امروز.

نظرات 2 + ارسال نظر
Sapendo سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:00 ق.ظ

من نشستم
بروی
مِی بخری
برگردی،
ترسم این است
مسلمان شده باشی، جایی ...

من نشستم
برود
مى بخرد
برگردد.
برنگشت.
مسلمان نشده،
رفت نشست با دگران مى ها خورد.
سر او گرم شده، یک جایى...
به لب پنجره ام،
کنج غروب
حال
من مانده ام و یک شیشه مىِ تنهایى.

* همین الان، یهویى. بر اساس داستان واقعى.

بهزاد شنبه 27 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:54 ق.ظ

حالا شما یه احتمالی هم بده شاید پلیسی چیزی خفتش کرده باشه

*مال من بر اساس داستان نیمه واقعیه؛ از این جهت که امروز تو مترو وقتی داشتم لبخند میزدم تو صورت پلیس و با یه کیف حاوی مقادیری مِی درصد بالا عبور میکردم از کنارش از ذهنم گذشت که شاید همه اینطور شانس نیارن!

پ ن: منم اول سعی کردم کامنتم به نظم باشه ولی دیدم اینکاره نیستم شد نثر :))

من ترجیحم این بود که فیلم فارسى باشد. منتها تریپ فیلم هاى جشنواره کٓن از آب در آمد. کُند و خاکسترى، تلخ و کشدار، با پایانى باز...
ولى به طور قطع داستان پلیسى-اکشن محسوب نمى شود. نشد که بشود. نشد که کمپوت ببریم پشت میله هاى زندان. چلیک چیلک اشک بریزیم و بگوییم منتظرت مى مانم تا برگردى. مثلا!
پ.ن: نثر گفتى، نثر جوابت را دادیم ؛)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد