عاشقانه ای برای او

یک بار برایم تعریف کرد از سربازیش. گفت : من همیشه گرم بودم. همیشه گرمم بود. اصلا مفهوم سرما را نمی فهمیدم. گفت: لیلا، من بعد سربازی بدنم سرد شد. بدنم کم طاقت شد، فهمیدم سرما یعنی چه. هر چه لباس گرم می پوشیدم، گرم نمی شدم، نمی شوم. 


پیوست: یک روزی باید شجاعتش را پیدا کنم. بروم به اش بگویم: لعنتی، دور ماندن از تو همان بلایی را سرم آورد که سربازی رفتن تو. 

آدم دلش تنگ بشود، چه باید بکند؟