آدم نبودن

من دارم خفه میشم که تو از گذشته ها تموم شدی، و یه چیز جدید شدی. درسته که من هیچ کاره ام و به من ربطی نداره کلا و بهتره برم بمیرم اصلا! اما من اینجا، توی خوابگاه، میون جمع، دارم غصه می خورم که چرا تو تموم شدی از گذشته ها و یه چیز دور شدی! و این تقصیر توئه، که تو گذشته ها اینقد مهربون بودی و اینقد خط خاطره هات پر رنگه. 

 

پیوست: آدم هیچ وقت نباید گذشتشو زیر و رو کنه. آدم باید یه پاکن گنده دستش باشه،واسه پاک کردن. اما من که آدم نیستم! چه مشکل بزرگی...

پروردگارا، 

خدایی به آن نیست که مرده را زنده کنی! 

خدایی به آن است که مرده ای چون من را، زنده نمایی.

از محبت اخلاق سگ، مُل می شود!

دروغ چرا؟!! با اینکه امسال نسبت به آدما اخلاق سگ داشتم و صبح قمبرک(؟) گرفته بودم که کاش اخلاقمو یه کم بهبود داده بودم که ملت رغبت کنن امروز تولدمو تبریک بگن! اما از حدودای ظهر به بعد با سیل تبریک تولدم مواجه شدم!! که حتی بی سابقه هم بود!! کسایی بهم تلفن زدن و تبریک گفتن که به عقل جِنم هم نمی رسید!! دیگه اس ام اس ها بماند! اینجوری شد که با اینکه کلا من با روز تولدم حال نمی کنم(چون همیشه از همون سن دو سالگی،روز تولدم، احساس پیری بهم دست می داد!!!)، ولی امسال تا اندازه زیادی این روز واسم خوشایند بود.( با اینکه پشت تلفن دو ساعت به جون خواهرم عر زدمو صبحشم هم اتاقیمو از غرغرهام کم مستفیض نکردم!!!) 

پیوست: واسه همین شیرین شدن روز تولدم، از امروز تصمیم گرفتم که هر چقدر هم که اخلاقم سگه، تولد آدما رو بهشون تبریک بگم!

پیوست دوم: الان واقعا خجالت میکشم که امسال تولد بعضیا کاملا یادم بود، ولی به خاطر همون سگیت اخلاقم، به روی خودم نیاوردم!!!

آه من بسیار خوشبختم

بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خامش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
 
در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
 
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
 
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
 
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
 
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم  

پیوست: دارم سعی می کنم همرنگ جماعت بشم! بسیار کدر و خشک

حالا مگر می‌توانی آن خشت ننه‌سگ را پیدا کنی؟

اول اینجا را بخوانید. 

 

پیوست: من بهتان می گویم، بدون هیچ معطلی، باید بروید یک شهر دور چادر بزنید! حتی اگر شده وسط یک برهوت بیابان! 

 

پیوست تجربی: بیابان ها، آنقدرها هم وحشتناک نیستند. درست است که پُرند از سکوت، اما عوضش هیچ خشت ننه سگی روی اعصابتان نیست! 

تک شیشه ای

الان که به این پست قبلم نگاه می کنم، دچار بهت زدگی می شوم از احساسی که آن لحظه داشتم!! 

 

پیوست: واقعیت این است که احساس نفرت برای من درست مثل یک شیشه اَستونِ در باز است، که زودِ زود می پَرد!! و هیچی ازش نمی ماند! 

پیوست دوم: درست است که از آن استون چیزی نمی ماند،اما آدم دیگر نمی تواند درون همان شیشه آب پرتقال بخورد! 

پیوست نصیحتانه: اگر به خوردن آب پرتقال اعتیاد دارید، سعی کنید شیشه تان استونی نشود!!! آخر مگر یک آدم می تواند چند تا شیشه ی زاپاس توی دل لامصبش داشته باشد؟!!! 

پُرم از نفرت 

 

 

پیوست: و نجات دهنده در گور خفته است.

کیفورگی در حد تیم ملی

کاش هیچ وقت جام جهانی تموم نشه:( من خیلی دارم باهاش حال می کنم!  

 

پیوست: گور بابای تز و پایان نامه و پروژه از بیخ و بن!

و تو چه می دانی غرق شدن یعنی چه؟!

این اواخر، آنقدر آن روح  بیچاره را که سبک بال بود و خیال پرواز داشت را به صندلی کنار شومینه طناب پیچی کردم و تا آمد حرف بزند با پشت دستم، توی دهانش زدم که "خفه شو،می گذاری به زندگیم برسم یا نه؟!!"، که به کل لال مانی گرفته انگار!

پیوست: این روزها نه حرفی می زند و نه تکانی می خورد. گمانم که مرده!