تند تند دستمال کاغذی از جعبه دستمال کاغذی می کَنم و تند تند اشکاهایم را که بی موقع سرازیر شده اند را پاک می کنم. چون این اتاق در و پیکر درست و درمانی ندارد و ممکن است هر آن یکی تو اتاقم ظاهر بشود. سعی میکنم تند تند دستمال کاغذی های مرطوب شده را پرتاب کنم توی سطلی که در فاصله ی یک متری، پایین تختم قرار گرفته است. به طرز احمقانه ای تک تک دستمال کاغذی ها توی هدف نمی روند و از گوشه ی سطل آشغال، سرازیر زمین می شوند. یکی، دو تا، سه تا، چهار تا و پنج تا! محض خاطر روی ماه شانس و تصادف هم که شده، حتی یکدانه اش هم نی افتد داخل سطل. منظره بس خنده داری به وجود آمده. باور کنید فیلم برتر کمدی سال هم نمی توانست اینقدر من را بخنداند. آخ که دنیا و آدم های تویش چقدر می توانند دلقک باشند.

ببین کوچولو، مجبوری قوی باشی. پس طاقت بیار و مرد باش.

من اصلن نمی فهمم چطور دو انسان بالغِ عاقل، اِنقدر بی حوصله می شوند. ولی ما شده ایم. یعنی از اولش هم بودیم.  هیچ وقت بحث نمی کردیم. نظرات مان  را در نیم جمله میگفتیم. در صورت عدم توافق با کنایه می گفتیم "آره بابا، تو راست میگی". و بعد تمام میشد. بحث کش نمی آمد. در واقع ما هیچ وقت بحثی هم نمی کردیم. بیشتر تعریف می کردیم. در واقع بیشتر او تعریف می کرد. از گذشته اش. حالش. و آینده اش. من گوش می کنم. آن لا به لای حرفش، یک چیزاهایی می گویم، اما بیشتر بیشتر بیشترش شنیدن است. شنیدن را دوست دارم. با شنیدن احساس زنده بودن میکنم. او زیاد زندگی کرده است. برای تعریف کردن زیاد خاطره دارد. دستی هم در نوشتن داستان دارد. این است که خاطره هایش، قصه های کوتاه جذابی از آب در می آیند. قصه هایی- خاطره هایی از ولگردی هایش، الواطی هایش، دوست دخترهایش، دخترکانی که باهاشان لاس می زند، می پرد، و حتی به قول خودش می شاشد بهشان. خاطره هایی از ناشرهایش، استاد های خارجش، ایران اش حتی. از خواهرش، پدربزرگ، مادر بزرگش! فیوریتِ من که نیمی از حرف هایش هم هستند شامل قصه های پدربزرگ و مادربزرگش می شود. خل بازی هایشان. درگیری هایشان، عشق شان، محبت شان. برای من درست مثل یک کتاب داستان آن لاین می ماند. خودش هم خوب میداند این را. که برایم مثل کتاب داستان می ماند. اعتراضی ندارد، خوشحال هست حتی. قصه اش را می گوید و می رود پیِ زندگیش. توی دلم می گویم آفرین، راضی ام ازت....

جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟!

آقای علی مطهری، یادتون میاد روزای بعد انتخابات رو؟! که در نهایت دموکراسی تشریف آوردید توی تلویزیون و گفتید عیب نداره مردم بیان توی خیابان و اعتراض کنن و شعار بدن؟! یادتون میاد آخرش هم به حرفاتون ضمیمه کردین که ولی یقینا تقلبی صورت نگرفته؟! خواستم بگم شما آقای علی مطهری، در نهایت دموکراسی میتونید برید به هر جهنم دره ای که صلاح دونستید، اعتراض کنید و حتی شعار بدید. اما یقینا شورای وزارت کشور به درستی شما رو رد صلاحیت کردن. برید خوش باشید:) 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من از صبح نمی تونم صفحه گوگل رو باز کنم! نکنه واقعا اینترنت ملی بشه؟:(((((((((((( 

 

پیوست: اینترنت من چرا زودتر بقیه ملی شد؟:((

هیچ وقت توی عمرم اینقدر احساس قدرت نکرده بودم!! خوبه، احساس خوبیه!

می خوام برم زل بزنم تو چشای خدا، ازش بپرسم: خوشحالی الان؟! 

پیوست: بعد فقط نگرانم بگه: آره. چی میگی الان؟! بعد من دیگه حرفی برای گفتن ندارم!

مرگ یه بار، شیون هم یه بار

می خوای یه آهنگ دانلود کنی، به هر سایتی می زنی فیلتره! با وی.پی.ان و آن.تی.فیلتر هم کلا سرعت نت به صفر میل میکنه، حالا فک کن بخوای اهنگ هم دانلود کنی!  

پیوست: از همین تریبون خواستم اعلام که : اعضام محترم سیستم فیلترینگ کشور، اعضای محترم دولت و مجلس، اعضای محترم سران محترم کشور، اعضای محترم مخابرات و اینترنت کشور، در کمال احترام، امیدوارم تک تک تون به زمین گرم بخورید. همه ی ملت رو به زور فرستادید بهشت، اما من ارزو میکنم تک تک شما اعضای محترم، برید به جهنم. 

بابا سلیقه!! بابا حسن انتخاب!! بابا باهوش!

آیا میدانید prefect و perfect ، دو کلمه ی کاملا مجزا با معانی بسیار متفاوت هستن؟! این است زبان لعنتی انگلیسی!!! 

 پیوست: این همه حرف! این همه آوا! این همه جایگشت مختلف حروف!! بعد اینجوری؟!!!

کاشکی ٢٠١٢ آخر الزمان باشه واقعا.

یا خدا! این همکلاسی دوره فوق هم ما رو گرفته نصف شبی، ول نمیکنه!!!!

یه نفر هست تو پلاس من، بعد فک کرده خیلی خوشتیپه! هر روز خدا عکسشو عوض میکنه! هر روز با شال گردن و کلاه های رنگی! میخوام برم زیر یکی از این پست هایی که پلاس میگه فلانی عکس پروفایلش رو عوض کرد، کامنت بذارم : خوشحالی الان؟! 

  

پیوست: یعنی بد جور دلم می خوادا!  

اگه همین جوری، من بخوام سرما بخورم، شما شک نکن من تا آخر زمستون مُردم! والا!