چقدر خوب است که انسان بلد باشد درک مناسبی از زمان داشته باشد.

قشنگ من تا سه تا فصل اول پایان نامه ام رو در بیارم، زاییدممم!! 

 

پیوست: خب من قبلا با یه موضوع دیگه قبلا زاییدم!!! آخه زایمان چند باررررررر؟!!! 

 پیوست دوم: من الان اعلام رسمی کردم، خیلی خره هرکی موضوع پایان نامه و سمینارش با هم متفاوت باشه. 

پیوست سوم: بهش میگم استاااااد، مقاله امو اصلاح کن بابا، به جون مامانم دِد لاینش سه شنبه همین هفته است! میگه باشه، ایشالله تا هفته آینده یه کاریش می کنم!!! کجای دلم بذارم این مصیبتِ عدمِ درکِ تقویم استادمو!!

Moi je sais Que c’est pas la vie

آهنگ پرتقال که من را یاد دختر پرتقال می انداخت و بازی های کودکی ام که حتی شعرهایش هم درست یادم نیست.  

 

پیوست: تشکر ویژه از دوستای خوبم:)

ترمیم روان یا عدالت حاضر؟

یک مقداری موزیک خوب نیازمند می باشیم.  

 

پیوست: می شود آیا که هلپ می؟ 

پیوست روز بعد: آخ که من چقدر سورپرایز شدم بسکه پیشنهادات و گزینه های متعددی رو اینجا دیدم!!!!!(الان که ساعت حدود یک بعد از ظهر فرداشه!!) 

 

پیوست: نمی شود یک نفر هم پیدا شود ما را سورپرایز نماید! همیشه این باید ما باشیم که بقیه را سورپرایز نماییم؟!!! آخر کمی عدالت کجا رفته؟!! کجا رفته که هیچیش نمی باشد؟!

این الم شنگه جدید رو دیگه کجای دلم بذارم!!!

پروردگار خوب و مهربان، یک ماهه دهن منو سرویس کردی! این همه آدم، بی خیال ما شو! 

 

پیوست: به محض اینکه این متن رو پست کردم، مشکلم حل شد. خدایا اگه عمدی بوده، ممنون!

شلختگی شیرین

من آدم مرتبی هستم.( نه اینکه بودم ها! شدم.) اکثر اوقات اتاق من در نهایت انظباط است و همه چیز درست در جای خودش قرار دارد. ولی یک وقت هایی که خسته و گرما زده از بیرون، وارد اتاقم می شوم و با فراغ فکر، لباس هایم را می کَنم و هر کدامشان را یک گوشه ای پرت می کنم، مخصوصا جوراب هایم را که هر لنگش را به یک طرف شوت می کنم و هر چیز را درست همان جایی که دارم راه می روم، می اندازمشان. درست همان لحظه ها، یک لذت شدید زیر پوستم می دود و کلی برای خودم کیف می کنم.

شکستنی

اسطوره های چینی من میان هاله ای از اشک رنگ باخته اند. طنابی برای نجات نمی خواهم، دستی برای رهاییم بفرست.

فقط خواجه حافظ شیرازی کم است

خسته ام. خسته ام. خسته ام. پس کی تمام می شود تمام اینها؟

پشمک پشه!

شاید باور نکنی، الان نیم ساعته من علاف یک پشه ناقابلم تا به درک واصلش کنم، فقط اینکه نمی تونم!!! انگاری که چاره ای نیست باید در آغوش هم بخوابیم!!! 

 

پیوست: فک کن که فیلـتر شم!!! 

 

پیوست توضیحی: "پشمک" کلمه ای است که گاهی با صدای بلند برای ترساندن، ادا می شود!! 

پیوست همین جوری: حال کردم امشب چرت و پرت بنویسم، کلا هم بسی برای خودم خوشحالم:)

محوطه بی مرز

کفش های سنگین لعنتی کثیف دیگر من را آزار نمی دهند. من تمام شده ام. دایره من تمام شده است. همه ی آدمها فله ای هستند. می آیند و می روند. همه مثل هم. با کفش های ساده ی ملی! من به هیچ گفش گِلی یا گُلی فکر نمی کنم. همه شان برایم یکی اند. من دایره ای ندارم. خطی ندارم. مرزی ندارم. همه شان موقت هستند. باشند که هستند، نباشند هم خب نیستند. من نشسته ام یک گوشه ای. دستم را زده ام زیر چانه ام. فقط نگاهشان می کنم. آنها هم خوشحالند برای خودشان. می آیند و می روند. آب هم از آب تکان نمی خورد.  

کودکم

همیشه دلم می خواست یک دختر بچه داشته باشم. یک دختر بچه که برای خودم باشد. یک دختر بچه که تمام احساسم را بتوانم بی دریغ نثارش کنم. از همان دوران کودکی. من حتی چند سال پیش هم برای دخترم بلوز خریدم.یک بلوز سفید با گلهای رز صورتی کوچک در حاشیه پایین آن. چرت نمی گویم. واقعیت است. من همیشه دلم یک دختر بچه می خواست که داشته باشم. اما حالا، با تمام حس مادریم که همیشه با خود داشته ام، تصمیم گرفتم که هیچ دختربچه ای را نخواهم که برای خودم باشد. در واقع وقتی بی تابی های مادرم را هنگام خاکسپاری مادربزرگم دیدم، دلم دیگر هیچ دختر بچه ای را نخواست. دلم نخواست هیچ دختر بچه ای را در این دنیا بیاورم که مدام باید رنج این دنیا را بکشد. رنج مرگ من را بکشد. رنج تولد و مرگ خودش را هم بکشد. من با تمام حس مادریم نسبت به دختر بچه ای که همیشه دلم می خواست، احساس مسئولیت می کنم. من نمی خواهم مسئول رنج دختربچه ام باشم. حس مادریم را می کُشم.

تُخس

آرام نمی گیری؟!!!

مای فَمیلی

وقتی بابام منو تو آغوشش می گیره و ته ریش صورتشو می چسبونه به صورت من، با خودم می گم چه کیفی داره آدم تو شصت سالگی ثمره زندگی شو بغل کنه! 

 

پیوست: منتها گاهی شرم زده میشم که ماها عجب ثمره های مثمر ثمری بودیم براش، به خدا!!! 

 پیوست بی ربط: به نظرت آدم واسه تولد شوهر خواهرش، چی کادو می تونه بگیره؟!!! من عادت ندارم واسه آقایون کادو تولد بگیرم(البته غیر از کتاب)!! اینه که کاملا الان گیجگولی گرفتم !

اینجا وبلاگ گل و بلبلی است، نه؟ موسیقی و نقاشی و گاهی هم وسط اش از فیلم آرت می زنیم،نه؟ و کلا فقط رخ ماه شما را کم دارد، نه؟!!! 

 

پیوست: مدام که مفعول باشی، همین می شود. آنوقت یکهو می بینی توی پاچه گیری فاعل شده ای! آن هم چه فاعلی!!! دیگر مفعول نمی شناسی که! توی پاچه گیری فاعل همه ای!