محو صداش شدم، تو اون هیاهوی دم ظهر، پشت بلندگو داره اذون میگه،آروم،نرم،کش دار.انگار که اصلا پشت بلندگوی یه مسجد بزرگ تو یه دانشگاه بزرگ نیست.انگار تو حمومه،انگار که داره آروم برای خودش می خونه.آروم،نرم،کش دار.انگار که هیچکی غیر خودش،صداشو نمی شنوه(هر چند اشتباه، انگار میکنه،یکی داره می شنوه این صدای آروم و نرم و کش دار رو).

پیوست: صداها خیلی ایجاد کشش می کنن برام.مخصوصا اگه نرم و آروم باشن.مخصوصا اگه کلمات شمرده شمره بیان بشن،انگار که دنیا قراره تا ابد ادامه داشته باشه... 

 

 

پی نوشت: خیلی بدم میاد که دست یکی واسم رو بشه.ترجیح میدم ادما اون شکلی باشن که من تصورشو می کنم.دلم نمی خواد جنس آدمیزاد بودنشون واسم رو بشه...

اصولا "جنبه" چیز خوبی است!

پیوست: شوخی داریم؟!!! اونم تو این هیری ویری!

پیوست بعدی: خب جنبه داشته باش بشر!!

آی تو روحت مخابرات!! اونم تو این هیری ویری...

کات مان را پس می گیریم! 

 

پیوست: همون اصل عدم قطعیت!

کات می دهیم... 

 

پیوست: خیلی هم سخت نیست.

برای هم سن و سال هایم!

  

  

  

 

 

پیوست: تصاویر منبع خاصی ندارند احتمالا!

سنگ باش و سگ!

پیوست:ختم کلام...

خونه بوی امنیت میده،بوی آرامش،بوی دوست داشتن... خونه مونو دوست دارم.

آهان!! بله! امری باشه عزیزم! 

 

پیوست:تابلوه که خصوصیه دیگه!

آه، ایدز هم روز جهانی دارد!!!!

پیوست:چه با شکوه!!

پیوست بی ربط: احساس خوبی نیست،باور کن.

بر خلاف همیشه،در حال حاضر،دقیق می دونم چه مرگمه.چرا تو فضام. و چرا سعی ندارم این حالتم رو بر خلاف همیشه،تو نطفه خفه کنم...

پیوست:مبهم نوشتمش اما نوشتمش تا همیشه ی همیشه ی همیشه این روزا رو یادم بمونه،چون خودم خواستمش...

پیوست:همیشه خیلی مواظب باش که چی می خوای،چون وقتی مثل پتک یهو اومد خورد تو سرت،می بینی اونجوری که فکر می کردی هم نبود!

پیوست:دوست داشتنی اما غمگین،خیلی غمگین،خیلی خیلی غمگین،درست مثل نوشته ی پایین اون نقاشیه که با دقت لای روزنامه پیچونده بودنش.مثل بوی خاک بارون خورده،مثل چشمای براق حسان وقتی داشت می مرد...

پیوست:مدت ها بود روی کاغذ ننوشته بودم،در واقع مدت ها بود چیزی ارزش نوشته شدن روی کاغذ رو پیدا نکرده بود...

امروز خودمو تحویل گرفتم بسی!رفتم واسه خودم گل نرگس گرفتم.روبان کادوی ... رو هم پیچیدم دورشو گذاشتم تو بطری آب معدنی.با بوی خوش سرخوشیم فعلا...

پیوست:محتویات آن سه نقطه از روی احتیاط و جلوگیری از تخیل پردازی خواننده ی عزیز،سانسور گردید.

امروز ذهنم کامل روی زمین سیر می کرد.امروز هوس کرده بود آشپزی کنه.اصلا هم اهمیتی نداشت که جسمم گرسنه اش هست یا نه.درست عین اون کارتونه که موشه به آشپزه دستور میداد که چجوری آشپزی کنه و آشپزه هم از خودش اختیاری نداشت... ذهنم حوصله اش خیلی زیاده،به جسمم گفت گوشت مرغ رو به اندازه ی مربع های قند های کارخونه ای در بیاره.بعد نوبت روغن مخصوص سرخ کردنی بود،یه کوچولو زردچوبه،بعدش نمک و فلفل،آخر کار هم زعفرون و ادویه کاری... ذهنم می دونه اینجور موقع ها باید روحمو بفرسته دنبال نخود سیاه،چون اگه اونجا ها حی و حاضر باشه،مرتب به ذهنه القاء میکنه که تو باعث مرگ اون مرغ زنده شدی.واسه همین روحه رو فرستاد کنار شومینه،یه موزیک آروم هم گذاشت،تا خوب سرش گرم بشه...لقمه اول جسمه گفت:اووووووم،دمت گرم! اما خب،روحه خنگ که نیست،همیشه به موقع سر میرسه... 

 

پیوست:احساس خیلی بدی دارم.رسما پیچوندمش!رسما...

از همون صبحش که چشمامو باز کردم،فهمیدم امروز از اون روزاست.از اون روزا که اصلا تو محیط نیستم،از اون روزا که اصولا تو یه دنیای دیگه سیر میکنم.از اون روزا ... با این حالتم آشنام.می دونم ذهنم تحت کنترل خودم نیست،ذهنم حوصله ی جمع و جور کردن جسممو نداره.می دونم این جور موقع ها نهایت چیزی که به جسمم می رسه آبه.بطری رو می گیرم بالا و صبحانه آب می خورم،یه استکان یا پنج تا لیوان؟نچ،ذهنم این دور و برا نیست،اونقدر می خورم که آب بطری تموم بشه.ذهنم می دونه امروز کلاس داره.بیچاره یه چیزایی از قبل توش حک شده.یه کارایی خودکار انجام میشه.مثل برداشتن کیف پول و ام پی تری و فلش و جامدادی و یه جزوه ی خاکستری.اما موقع پوشیدن،ذهنم بدو بدو ازاون دنیا میاد فوضولی.نمی ذاره پوشش روزای قبلمو داشته باشم.دنبال چیزای سبک و گشاد و راحت می گرده.اون شلوار کتونه،با اون مانتو سورمیه،اون جوراب نرم و گرمه،با اون کتونی که دو شماره برای پاهام بزرگه.اهمیتی هم نمیده که اون شلواره به اون مانتو عمرا بیاد.اون باز برگشته به اون دنیا... یه کم زودتر از خوابگاه میام بیرون.دیگه اهمیتی نداره که به اتوبوس خوابگاه می رسم یا نه.یا اهمیتی هم نداره که به موقع می رسم به کلاس یا نه.ذهنم تصمیم گرفته سر جسممو  به پیاده روی گرم کنه و خودش بره تو فضا... جسمم حالش خوبه،دستاشو کرده تو جیب مانتو و آروم و نرم راه خودشو میره.آروم و نرم و سلانه سلانه،موزیک گوش دادن کار بیهودیه.چون حتی چشمام هم در اختیار جسمم نیست،دیگه چه برسه به گوش هام... نزدیکای سر بالایی جسمم به نفس نفس میفته.تمرکز ذهنمو بهم می ریزه و باعث میشه ذهنم از اون دنیا بیاد تا فرمان ایست بده.اما جسمم دلش نمی خواد گوش بده،دچار قانون دوم نیوتن شده!ذهنم بهش گیر نمیده،به جسمم میگه:برو خوش باش.جسمم هم در جواب می گه:برو به جهنم...

پیوست:خوشبختانه امروز بارون نمی یومد.روحم هم سرما خورده بود و دستمال کاغذی رو گرفته بود جلو دماغشو گوشه ی شومینه کز کرده بود.بهش گفتم:نه تو رو خدا،رودروایسی نکن.تو هم بیا بازی.روحم دستمال کاغذی رو از جلو دهنش برداشت و گفت: هپچه... 

پیوست دوم:ذهنم برید.فعلا رفته استراحت.روحم سعی داره از همون کنار شومینه اوضاع رو کنترل کنه.جسمم بهش لبخند می زنه و زیر جلی کارای خودشو انجام میده...

پیوست آخر:هر کی فک کنه این پست یه جور ساخته ی ذهنه،اونم می تونه بره به جهنم...

بیا کمی خوشبین باشیم.اینا همش یه جور افسردگی فصلیه....