- مهمترین معیار ازدواجتون چیه؟

- اینکه وقتی کفش پاشنه بلند می پوشم، قد اَم از قدش نزنه بالا!

ماهی های سیاه گم نمی شوند، فقط پنهان می شوند.

"ماهی بازیگوش" من، یک آدم نیست، ماهی است. یک ماهی کوچک سیاه. با باله های درخشان. ماهی سیاه بازیگوش من، میان آن همه ماهی قرمز رنگ شده گم نمی شود. ماهی سیاه کوچک بازیگوش من، وقتی که باران می آید، خاطرش می آید با من زیر چتر. مثل یک ماهی کوچک سیاه مهربان، با من می نشیند باران را تماشا می کند... 

 

پیوست: خواستم بگویم ماهی بازیگوش من، آدم نیست. واقعا یک ماهی است.یک ماهی سیاه کوچک با باله های درخشان است. تو به خودت نگیر! 

 

من غلط کرده ام که دلم هوای تو را بکند ماهی بازیگوش

این روزها تا کمر فرو رفته ام درون پیپری که معلوم نیست اصلا پذیرفته شود یا نه! نتیجه ی لعنتی اش هم 2 ماه دیگر می آید. بعدش باید بروم درون پیپر دیگری در حد آی اس آی!!! دلیلش صرفا اصرار اساتید محترم و آن آقای محترم دیتاست می باشد. گاهی با خودم فکر می کنم چقدر یک انسان باید خر و نفهم باشد که خودش را دگیر چنین خزعبلاتی کند. من خودم از سر تا نوک پای این اساتید را که زندگیشان را گذاشتند روی درس و پیپر و ژورنال و کوفت و زهرمار، را به سخره می گیرم، انوقت خودم از همه شان دلقک ترم!  

 

پیوست: گاهی با خودم می گویم به درک سیاه که خودم را درگیر چنین زندگی احمقی کردم. زندگی اصلا دیگر چیست؟!

تو بگو دریغ از ذره ای آدمیت!

توی دوره زمونه ای که ملت سر تا پاشون رو نقاشی می کنن، من نمی دونم با چه اعتماد بنفس کاذبی، بدون ذره ای آرایش، با اون رنگ و روی پریده، در انظار عمومی ظاهر میشم! درس عبرت هم نمی گیرم حتی یکبار!

 

پیوست: یعنی خداییش خجالت داشت! پسره ابروهاش تر و تمیزتر من بود!! فک کن!!! اشتباه کردم! اقلا باید آدرس آرایشگاهش رو می پرسیدم. شاید که همین نزدیکیا بود خب!  

 

پیوست دوم: خداییش آخر خنده بود! من موندم با چه اعتماد بنفس کاذبی باز! اینجوری ملت رو دست میندازم و در انتهای دلم به ریششون می خندم! آخه واقعا با چه اعتماد بنفسی!! آخه چرا من آدم نمیشم؟! واقعا چرا؟

شاید که کُشتمش

یک دفترچه دارم من، یک دفترچه ی کوچک. باید سوزاندش. گاهی خودم وحشتم می گیرد از چیزاهایی که در درونش نوشته ام.  

   پیوست: حذف شد! 

 پی نوشت: وقتی که مغزم به مرحله ی انفجار می رسد، بصورت ناخودآگاه هرآنچه که متورم است را برون می ریزد. گاهی درون این وبلاگ، گاهی درون آن دفترچه که یک روز باید سوزاندش. بعدش فردا صبحش که می شود، حال مغزم خوب می شود، شروع می کند به جمع و جور کردن محتویاتش که اینور آنور ریختَتِشان. مثل الان. شرمنده ی دوستانی که خطی نوشته اند. قول می دهم "فکر دیگری برایش بردار"م. شاید که کشتمش. بزودی.

وقتی که مثل یک گوشت کوبیده، خسته ای

می دانی، توی این لباس راه راهِ سفید-خاکستری بلند، که تا قوزک پایم بلند است. و 100% کتان است، و گشاد و ساده و راحت است. و می شود زیرش یک جوراب کوتاه پشمی خاکستری پوشید و توی این سرما راست راست گشت. آدم احساس خوشایندِ "چیزی فراتر از بهشت" می کند.  

 

 

 

پیوست: اسم این نقاشی آبرنگ "چیزی فراتر از بهشت" است. خودم اسمش را گذاشته ام:)

من، رامونا، فرشته ها، و یک عالمه احساس خوب

من الان احساس خوبی دارم. دلیلش احتمالا این نیست که چون دیشب خل شده بودم و افتاده بودم توی غلت زدن درون خاطرات و تا حدود 5 صبح طول و عرض این اتاق را هزار بار رفتم و برگشتم. یا احتمالا دلیلش آن نیست که از هفت صبح تا یک بعد از ظهر با یک تکه کد سو و کله زدم  و آخرش نتایجش را داکیومنت شده تایپ کردم. یا دلیلش آن نیست که با آن آقای پولدار کلاه بردار (احتمال به یقین!) سر قراردادمان به توافق نرسیدم . دلیلش احتمالا این چکمه ها هستند. همین چکمه هایی که امشب خریدمشان. که یک گل رز فانتزی خوش طرح کنار هر جفتش دارد. درست است که پاشنه ی خیلی بلندی دارد و اگر پایم کنمشان،باید بروم به منار جنبان اصفهان بگویم زکی! آنش هم به کنار، من اصولا با چنان پاشنه ای بیش از چهار قدم نمی توانم بردارم. اما احساس خوبی دارم چون استایلش حس زیبایی شناسی من را به خوبی ارضاء کرده. احساس خوبی دارم شاید چون امشب که توی آینه به خود نگاه کردم دیدم که به زیبایی جوانی های مامانم شده ام. چتری هایم با یک حالت نرم لطیفی از کنار صورتم آمده بودند پایین. و با آنکه زیر چشمانم گود افتاده بود، اما عوضش زیر ابروهایم یک برق درخشنده افتاده بود. یا شاید بخاطر خواهرم است. وقتی که روی تختم دراز کشیده بودم، به آرامی آمد روی تختم و از پشت من را در آغوش کشید و خوابید. وقتی که بینی کوچکش را لابلای موهایم فرو برد و یک نفس عمیق کشید... مهم نیست که من دیشب چقدر حالم بد بود، حالا حالم خیلی خوب است. 

 

پیوست: کسی می تواند برای این متن یک عنوان پیشنهاد کند؟!

"لیلی نام تمام دختران زمین" نیست

انگشتانت را انداختمشان دور، انگشتانی که می پرستیدمش. چون عاشق شده بودند. نمی دانستی عاشق شدن جرم است؟! 

 

پیوست: عنوان برگرفته از کتابی به نام "لیلی نام تمام دختران زمین است".

چقده تو ماه ای

من امروز کلا آدم غیر مفیدی بودم، و کلا هیچ کار مثبتی هم انجام ندادم.  کلی مهمونی رفتم. کلی غذای خوشمزه خوردم. یه عالمه بازی کردم به صورت ان لاین و رکورد ملت رو شکستم.(این قسمت خیلی خوشحال کننده بود،چون حریف هام همه پسر بودن،اونم از نوع حرفه ایش) بعدش کلی فیلم دیدم برای خودم. کلی آهنگ گوش دادم با صدای بلند. یه کتاب هم شروع کردم واسه خوندن. کلی تو فیس بوک وول خوردم. تازه چت هم کردم با دو تا آدم. الانم می خوام - بر خلاف همیشه که تا 2 نیمه شب درس می خوندم،- برم بگیرم بخوابم، و داشتن یک روز غیر مفیدمو تکمیلِ تکمیل کنم. کلی هم از این قضیه که عجب روز غیر مفیدی بود احساس شعف می کنم. چون متفاوت بود! کلی هم احساس خوب دارم که اینقد لارجم برای خودم تو این هیری ویری و کمبود وقت!!!

بی غرض

آقای محترم نظریه پرداز "بهترین سن ازدواج بین 16-17 سال"، عزیزم شما به روح اعتقاد دارین؟

حوصله ی یافتن عنوان ندارم

کوتاه آمده ام در برابر دنیا! کوتاه آمده ام. گاهی دست و پایی می زنم، به چیزی چنگی می اندازم، به کسی روی خوشی نشان می دهم. اما آخرش این است که زود – زودِ زود – رها می کنم همه چیز را. جنگیدن برای چه؟ بدست آوردن کجا؟ آخرش که چه؟ می دانم. می دانم ساده تر آن است که عین اسب چشمانم را ببندم و فقط بدوَم .بدوم در این دنیای بی در و پیکر. اما مدام می پرسم دویدن تا کجا؟ دویدن برای چه؟ آخرش که چه؟ آخرِ آخرش که چه؟ ... با کل مفهوم این دنیا مشکل دارم. کنار نیامده ام باهایش. وقتی با کل سیستم دنیا کنار نیایی، آن وقت چگونه ممکن است او –یعنی دنیا- کنار بیاید با تو. آن وقت مثل زن و شوهر هایی که با هم کنار نمی آیند، دو راه بیشتر نداری: 1- طلاق 2- کوتاه آمدن. به طلاق با دنیا فکر کردم. وقت هایی که کم آورده ام. اما می دانی که بچه های طلاق بد دردی می شوند! این است که اینجور مواقع باید بسوزی و بسازی. هرچه طرف مقابل گفت، کوتاه بیایی و بگویی: باشد، هر چه تو بگویی! می فهمی؟ اینگونه کوتاه آمده ام. چشم می دوزم به اش. ساکت می شوم. لبخند می زنم. کوتاه می آیم.