هر دم از این باغ بری می رسد،تازه تر از تازه تری می رسد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شیما الان یه غم داره.الان وقتشه که بهش زنگ بزنم.باهاش قرار بذارم که ببینمش.که حرفاشو بشنوم.که حرفاشو بزنه،که شاید سبک بشه.اما من تماس نمی گیرم.دلم نمی خواد ببینمش.الان لابد ماری فکر میکنه چقدر نامرد و پست فطرتم.اما ماری اینا،حسان نداشتن که بمیره.یه حسان پنج ساله که چهار سال طول کشید تا پرپر شد.ماری نمی دونه مردن چهار ساله ی یه حسان پنج ساله چقدر می تونه تاثیر بدی روی ذهن آدم بذاره.ماری نمی دونه که هر چیزی که منو یاد حسان می اندازه منو به طرز غیر قابل تحملی،اذیت میکنه.من پستم اما ماری هیچی از حسان نمی دونه!

به تمام مقدسات قسم،آدما بر خلاف ظاهر سنگیشون از تنگ نازک ماهی شب عید هم شکننده ترن!رابطه ی یه آدم با یه آدم دیگه،مثل تنگ ماهی عید می مونه.برای نابود شدنش لازم نیست با کفشت اونو له کنی،با یه تلنگر هم اون تنگ فرو می ریزه و تو خوب می دونی ماهی های شب عید چقدر نازک و لطیفن.و به تمام مقدسات قسم،که اگه اون ماهی بمیره،با دریا دریا آب و با هزاران هزار تنگ طلا هم اون ماهی زنده نمی شه....مواظب تنگ ماهیتون باشید.

پیوست:مقدسات عالم رو ملعبه ی نویسندگیم قرار ندادم.اما تنگ ماهیم شکسته و تمام سعی مو کردم که خرده شیشه های تنگو به هم بچسبونم.با زحمت آب گل آلودشو از روی زمین جمع کردمو توی تنگ شکسته ریختم.اما ماهیه روی آب افتاده!اصلا تو بگو:ماهی مرده ی توی یه تنگ شکسته،به درد سفره هفت سین شب عید می خوره؟

حس های آشغالیه لعنتی من،که برای به واقعیت رسیدنشون،حتی به اندازه ی سه ماه هم صبر نمی کنن!

فعلا همچنان فایل اینور اونور میل می کنیم!البته به لطف دوستان مجازی،سریع تر از قبل!مملکت هم که شکر خدا تعطیل!دانشگاه ما هم که تعطیل به توان دو!با ماری هم قرار گذاشتیم فعلا فقط الکی خوش باشیمو حرص هیچیو نخوریم، پس درس و مشق هم تعطیل.فقط اینترنت بازی همچنان پابرجا!

پیوست:چشم.کامنت هم نمی نهیم برای شما!

گور بابای زندگی!مگه نه؟

برو خوش باش!

برای خاطر برفی که یکریز می بارد!

خب یکی بیاد با من برف بازی کنه دیگه!!!!اه.آخه این چه وضعشه؟!!!!!چرا هیشکی برف بازی نمی کنه؟!!!چرا هیشکی آدم برفی درست نمی کنه؟!!چرا همه چپیدن تو خونه هاشون!!!خب بیاین بیرون با من برف بازی کنین دیگه!!! 

برای خاطر برفی که هیچگاه آب نمی شود

من اینجایم

من اینجایم

من اینجا زیر بارانم.

فرو ریزد غم سوزان خاکستر

به دستانم.

و پنهان می کنم احساس تردم را

میان آب و خاکستر

و سازم

تندیس دردم را

فرو ریزم به پایش آب چشمانم...

و خواهم رفت

و خواهم کرد رها

تندیس حس آتشینم را

و خواهم ساخت

تندیسی سرد و سخت

ز آه و سنگ و خاک سرد.

و محو و نیست خواهم شد

میان آن مه سنگین

که آوازی حزین خواند بر آن

ابری تر و غمگین.

بجا خواهد ماند

اما تا ابد

تندیس سرد و سخت و غمناکم

که روزی ساختم آن را

ز آه و سنگ و خاک سرد!

          

برای خاطر برفی که آب می شود

تو را به جای
همه‌ی کسانی که دوست می دارم
دوست نمی‌دارم!

رم کردم.عین عین بچه ها رم کردم.چشمامو بستم و تند تند فرار میکنم.از واقعیتی که فهمیدمش،ازش فرار میکنم.اما عین آینه دق،باز پیداش میشه.وقتی باز پیداش میشه،باز حالم بد میشه،باز رگ های گردنم پف میکنن و میخوان بزنن بیرون.دستامو هر چی محکم می گیرم که نلرزن،باز می لرزن.و بغضم،که نمیشکنه،که نمی خواد بشکنه،بجاش ورم میکنه.ورم میکنه.ورم میکنه...