رم کردم.عین عین بچه ها رم کردم.چشمامو بستم و تند تند فرار میکنم.از واقعیتی که فهمیدمش،ازش فرار میکنم.اما عین آینه دق،باز پیداش میشه.وقتی باز پیداش میشه،باز حالم بد میشه،باز رگ های گردنم پف میکنن و میخوان بزنن بیرون.دستامو هر چی محکم می گیرم که نلرزن،باز می لرزن.و بغضم،که نمیشکنه،که نمی خواد بشکنه،بجاش ورم میکنه.ورم میکنه.ورم میکنه...