تنهایی می روم رشت، تنهایی هم بر می گردم. بعد فکر می کنم که می شود تمام دنیا را تنهایی رفت. بعدش غصه ام می گیرد...

دُرنا

یه دشت طلایی و یه آسمون ابری و یه باد ملایم و آهنگی که هیچی نمی شنوی ازش غیر از : کفترای بسته، آزاد...  

 

پیوست: موسیقی مورد نظر، خیلی با سلیقه ی هم سن و سالای من همخونی نداره. صرفا گفتم که اگه زحمت دانلودش رو کشیدین و خوشتون نیومد، مقصر فقط کنجکاوی خودتون باشه!!!

این زندگی زاقورت رو کجای دلم بذارم(سری دوم)

قراره یه دیتاست ازشون بخرم، بهشون گفتم 32 تا تصویر واسه من ایمیل کنین تا به استادم نشون بدم، بعد الان 11 روزه که فقط 12 تا تصویر ایمیل کرده. یعنی به طور متوسط روزی یه دونه تصویر!! بعد بهش می گم من بخوام اون 900 تا تصویر رو ازتون بگیرم، به نظرتون چقدر طول میکشه با این اوصاف؟ میگه خانم شما چقدر عجولی!!!.... استاده یه پسری رو بهم معرفی کرده که برم ازش چند تا پیپر بگیرم، ببینم به درد پروژه ام می خوره یا نه. صبح که می خوام برم دانشگاه، با هزار خواهش، حلقه ی هم اتاقیم رو ازش می گیرم بندازم دستم که پسره خیالش راحت باشه، دیگه منو سر ندُوونه برا یه وقت دیگه. وسط بحث   LLE, NLE , DLLE  می گه دستای ظریف و زیبایی دارین، حالا من همه ی پیپر ها رو نیاوردم، هفته ی دیگه بیاین بقیه شو بگیرین!!!.... به یه دوست چندین و چند ساله می گم نگرانتم! میگه خوابم میاد، برو ردِ کارت!!! .... هم اتاقی عزیزم،دو تا دوست پسر فابریک داره، با پنج نفر هم در آنِ واحد قرار ازدواج گذاشته، از صبح تا شب هم میشینه ور ِ دلِ من، زنگ می زنه به شیشمی که: قربونت برم، فدات بشم، عاشقتم، دوست دارم، تو نباشی، من می میرم!!! .... از همه ی همه ی اینا بدتر تر، زنگ می زنم به بابام، میگم من اعصاب ندارم،دارم خل میشم بسکه کارم راه نمیفته، می خوام برم شمال، کنار دریا، اعصابم بیاد سر جاش. می گه: دوره!!!!!

پیوست: یکی نیست بگه: می خوای من برگردم خونه؟ دسته جمعی بریم پایِ جوبِ سر کوچه مون بشینیم؟!! دلمون باز بشه؟!!!؟!! خوبه الان؟ به اندازه ی کافی نزدیکه؟!!!

بیا با هم فرار کنیم

ببین همیشه یه راه گریزی هست. من فرار کردم، تو هم می تونی. تو هم بیا فرار. خیلی خوبه، فرار یه آسمون آبی داره، یه ساحل دریا داره، دریاش درسته که یهو دیدی قورتت داد، اما عوضش هیجان داره. توش اختیار داره، دیوونه بازی داره، جیغ و خنده و سر و صدا داره. چرا که نه؟! بیا با هم فرار کنیم... 

 

 

 

کلا تو مهم نیستی عزیزم

کلا مهم نیست که تو کی رو دوست داری ، مهم اینه که کیا تو رو دوست دارن. اینجوری میشه که ذره ذره چروک میشی و له میشی و ساییده میشی زیر دوست داشته شدن های ناخواسته و زیر نادیده گرفته شدن ِ دوست داشته هات. 

 

پیوست: حتی مهم هم نیست که چیو دوست داری، مهم اینه که چیو واست دوست دارن.

وقتی میارمش توی اتاقم داره غرغر می کنه1. می خوابونش روی تختم، تا میاد گریه کنه از زمین گذاشتنش، دستمو می ذارم زیر گلوش، نوازشش می کنم و می گم: فسقلی گریه نکن، من باید یه ایمیل بزنم، وقتی کارم تموم شد، اونوقت می تونم بغلت کنم و راه بریم! باشه؟!... واقعا نمی فهمم چجوری فهمید!!! وقتی فکر می کنم، می بینم چهار- پنج ماهی بیشتر نباید داشته باشه. پس چجوری فهمید؟!! طول مدتی که دارم با لپ تاپم کار می کنم،یا پا میشم از روی میزم، کاغذ-قلمی بَر می دارم، با چشماش دنبالم می کنه! وقتی با تعجب به چشماش زل می زنم، اونم صاف زل می زنه تو چشمام و یه کم بعدش لبخند می زنه!!! این کار رو چند بار تکرار می کنم، اونم هر دفعه اش رو زل می زنه و لبخند می زنه! کارم که تموم میشه، دستمو می برم زیر گلوشو نوازشش می کنم2!! بهش می گم: به چی نگاه می کنی بچه جون؟!! دست و پا می زنه و باز لبخند می زنه! سلولای زیر گردنم هیجانی شدن و تند تند دارن تکون می خورن. روی تختم دراز می کشم و بچه رو می چسبونم به خودم. دستمو می ذارم روی بدنش و چند تا ضربه ی آروم می زنم روی بازوش... چشمامو می بندم و لالایی می خونم براش. چطور ممکنه خوابش نبره وقتی این همه آرامش از دست هام، داره بهش تزریق می شه. 

 

1 : یکی از اقوام نزدیک اون بچه، فوت شده بود و اقوام درجه اول اش رفته بودن تشییع جنازه! واسه همین خونه ی ما آورده بودنش. 

2 : گمونم با گربه اشتباهش گرفته بودم که اینقد زیر گلوش رو نوازش می کردم!!

در دنج ترین کنج تنهاییم

جدیداها خیلی دل نازک شده ام، خیلی. از گل نازک به ام بگویند، زرتی به تیریش قبایم بر می خورد. گاهی اوقات بروز می دهم، اکثر اوقات نه. می گذارمشان کنج دلم، همان چیزهایی که خیلی نازک و لطیف و نرم نیستند و ترک انداخته اند به تیریش قبایم! یک انباری دنج دارم کنج دلم. تازگی ها بسط اش دادم، بسکه خرت و پرت تویش ریخته بود. عین انباری مادربزرگِ پدریم، یک عالمه میخ هم به در و دیوارش کوبیده بودم، آن خرت و پرت های سفت و کدر را به اش آویزان کرده بودم. تا آن سقفش پر شده بود! یک موقع هایی که زیادی به تریش قبایم بر می خورد و حجمش به اندازه ی جای خالی انباری ام نبود، مجبور بودم بیندازمش از انباریِ دلم بیرون. بعدش ملت دچار شگفتی می شدند، که خب "این چِش شد؟!!!"، راست هم می گفتند، عادت نداشتند به خشمناک بودنم. همیشه قُرقُر می کردم، گاهی هم سکوت می کردم در برابرشان طولانی. اما اینکه جیق بکشم و صدایم در بیاید، نه! اصلا! خب تو فکر کن، وقتی در نظر کسی مثل تکه های ابر سپید در یک آسمان آبی ِ آفتابی هستی، وقتی آن ابر سپید یکهو تبدیل شود به اژدهای دو سری که از هر دو سرش شعله های آتش زبانه می کشد بیرون! خب تو فکرش را بکن،چقدر ممکن است طرف دوم شکه شود! من دیده ام چشمان گِردشان را! خیلی صحنه ی دلخراشی است کلا. این شد که تصمیم گرفتم انباری ام را توسعه بدهم، و حتی به سقفش هم چنگک بزنم، بلکه بشود آن خرت و پرت های بزرگ تر را هم تویش جا داد!

زمستانی به این سردی دیده ای؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قسم به فراموشی و قسم به گذشت زمان.قسم به تلخی و قسم به بی تفاوتی

یک روز بلند می شوی از خواب، چهار زانو می نشینی روی تختت، دستهایت را فرو می کنی توی فرفری های موهایت، بعدش هر چه فکر می کنی، میبینی تمام شده است. انگاری که واقعا هیچ وقت نبوده است. انگاری که همه اش یک جور کابوس بوده و تو حالا از خواب بیدار شده ای و لیوان آب سردت را هم خورده ای. انگاری که همه اش قصه ی آخر شب عمه جون بوده و تو صبح که بیدار شده ای داری توی ذهنت مرور می کنی قصه را،تا یادت نرود و آخرش هم یادت می رود. انگاری که اگر چند روز دیگر بگذرد، هیچی ازش به یادت نمی ماند. انگار که از اول دنیا تمام کاغذهای دنیا سفید بوده اند و هیچ خودکار و ماژیک و مدادی وجود نداشته انگار.  

 

پیوست: "تمام می شوند یک روزی". من ایمان آوردم! ردش هم پاک می شود یک روزی، ایمان بیاور.

بدون چشم هایت، بدون غم هایت

چشم های غمناکت را دیگر تاب ندارم. باید فرار کرد ازشان. باید دور شد، دور ِ دور... 

معلوم نیست این ت.. سگا چه غلطی دارن می کنن که کل سیستم اینترنت رو از کار انداختن بابتش.  

 

پیوست: در طول عمرم فحش به این بدی به کسی نداده بودم. دلیلش دهان گشادی من نیست، دلیلش فقط کار ت.. سگی خودشونه. والا!

لعنت به من که آدم نمی شم.

فروغ: من عاشق علی بودم، البته الان رفته استرالیا، اونم با من تو این آتلیه ای که هستم کار می کرد. عاشق هم بودیم. بعد یهو ویزاش درست شد، رفت استرالیا. اگه یه کم مونده بود با هم عروسی می کردیما. نمی دونم،گیج شدم. من فکر می کنم همه چی از تنهایی شروع میشه...

فروغ: اگه علی نبود، شاید عاشقت می شدم. بعد زنت می شدم. با هم یه خونه می گرفتیم. واست غذا درست می کردم. دو تایی با هم می نشستیم سر میز شام. من نوشابتو یا لیوان آبتو می نداختم. تو هم ظرفا رو می شستی.

کاوه: من ولی هیچیو نمی نداختم! جلوی همه ی بطری ها و لیوانای دنیا کوتاه میومدم. اصلا پاورچین پلورچین راه می رفتم. حتی صدامم بلند نمی کردم. اون موقع من و تو، می فهمیدم همه چی تو دنیا شکستنیه.

فروغ: ... می خوام برم استرالیا،...می دونم، یه روزی با بطری ها و لیوانای دنیا کنار میام. مطمئنم.

 

  

 

 

پیوست: دیالوگ ها و عکس از فیلم "نسل جادویی"

رخت های بدون گیره ی روی بند، زیباتر تاب می خورند

چشم هایش غم داشت! رفته بود همه ی کتاب های نویسنده ی نیمه محبوب من را گرفته بود. چون یک زمانی، یک کتابی از آن نویسنده برایش هدیه گرفته بودم. بابت تشکر، از لطفی که در حقم کرده بود، بی غرض، بی منظور. نمی دانم منظورش چه بود، اما رفته بود با آن چشمهای غمناکش آن کتاب ها را خریده بود و با چشم های غمناکش نشسته بود روبروی من و با چشم های غمناکش داشت می خواندشان. ذهن من اما، یک جای دیگر گیر کرده بود و حوصله راز گشایی آن چشمان غمناک را نداشت. بلند شدم رفتم در یک اتاقی، روی تختی ولو شدم! چشمانم را بستم و با خود گفتم کاش هیچ وقت، هیچ چیزی، هیچ جایی گیر نکند! که وقتی گیر کرد، روح می خراشد،و دل می فرساید و ذهن نا آرامی می کند. 

 

پی نوشت بعد از 12 ساعت: وقتی داشتم این پست رو می نوشتم، به شدت کم حوصله و بی تاب بودم. 10-12 تا مقاله داشتم دانلود می کردم، این وسطا هم داشتم با یکی می چتیدم. اما الان که دارم این پست رو می خونمش، با خودم فکر می کنم از روی چه حساب همچین چیز مزخرفی رو پابلیش کردم؟!! چرا اینقد از تکرار کلمات استفاده کردم؟ به "جفنگ" گفتن اومده بودم؟! از همه مزخرف تر اون آخرشه: " می خراشد و می فرساید" !!! واقعا اون لحظه چی فکر کرده بودم با خودم؟!!! که سعدی ام؟!!!!!! نه واقعا؟! 

پیوست: کامنت دونی رو واسه نقد کردن متن، باز گذاشتم!

با این مسئول دانشگاهمون، یعنی فقط مونده بود با ماهیتابه1 و لنگه کفش بزنیم تو سر و کله ی هم! موبایله شارژش تموم شده،بعدشم رفتم خوابگاه، می بینم شارژ موبایلمو خونه خاله ام جا گذاشتم! با گوشی قراضه ی یدکیم زنگ می زنم خونه که جریان رو تعریف کنم، می بینم مامانه رو به قبله شده از نگرانی! کلی جیق می کشن سرم که چرا اینقدر بی فکرم2!!! بعدش هم اتاقیم می خواد بره یه 24 ساعت از خوابگاه بیرون تا دوست پسرشو ببینه، میگه یه دروغ سر هم کن، به بقیه بگو! توی مدت یک ساعت هزار نفر میان سراغشو می گیرن،من هنوز نتونستم یه دروغ سرِهم کنم، ببافم بدم دستشون! هی می گم هنوز دانشگاهه3!!!

1: می دونم تو دانشگاه دسترسی به ماهیتابه وجود نداره، فقط خواستم عمق فاجعه رو برسونم!

2: نمی دونم چرا بهم می گن بی فکرم. شاید خنگ یا گیج،یا شلخته بشه گفت، اما بی فکر اینجا معنی نمیده گمونم!

3: دوستم اگه بخواد بره خونه شون فقط سُک سُک هم بکنه، 48 ساعت طول میکشه!

پیوست: این زندگی زاقورت رو کجای دلم بذارم؟!!!