دلم تنگ شده است. دلم تنگ شده است برای عاشقی کردن. دلم تنگ شده است که وقتی صدایش را می شنوم، قلبم تند تند بتپد. دلم تنگ شده است که وقتی ببینمش، تک تک سلول های بدنم از هیجان تکان بخورد. دلم تنگ شده است برای دوست داشتن. دلم تنگ شده است برای کیف کردن از بوی سیگارش. دلم می خواد برگردم به آن سال ها، به آن شور و اشتیاق عاشقی کردن. دلم می خواهد برگردم به آن سال ها که وقتی ازم می پرسد فکر میکنم عاشقم شدی، این دفعه انکار نکنم. محکم بگویم بله، لعنتی حالا می خواهی با دل عاشق من چه کنی؟!


پیوست: قطعا که اگر میگفتم بله، با دل عاشقم همان کارها را میکرد. 

پیوست دوم: قطعا که برای تجربه ی شور عاشقی باید برگردم به آن سال ها. چون حال حاضر، هیچ عاشقی ندانم و نتوانم. 

نظرات 2 + ارسال نظر
می‌داند جمعه 27 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 11:19 ب.ظ

زمان را اگر به جای یک اسپیرال قیف مانند …

یک هفته است به این فکر میکنم که منظورش چه بود؟ یک هفته است به این فکر میکنم که خب گیرم منظور خاصی نداشت، خب که چه؟ یک هفته است که به این فکر میکنم که اگر زمان یک اسپیرال قیف مانند باشد چه؟ اگر نباشد چه؟!!!

می داند جمعه 31 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 12:49 ق.ظ

در تثوری اسپیرال قیف مانند، اگر یک گوی فلزی را در مختصات آلفا و بتای محورهای x و y رها کنیم، در جهت z- مدام از همان مختصات عبور می‌کند، اما در هر چرخش اندکی (بسته به شیب!) در یک تغییر x یا y. یعنی از نگاه ناظر عمودی، مدام یک حادثه را تکرار می‌کند، عبور از مختصات مشخص در زمانهای دلتای z، اما هر بار کاهنده‌تر. ذهن و خاطرات محورهای افقی‌اند و زمان z. این می‌شود که هر سال تولد می‌گیریم. سالگرد و ماهگرد و دردگرد و همه‌ی اینها. همه‌اش هم اینطور به انسان القاء شده، چون در جوار زمین به دور خورشید می‌چرخد، جاذبه و تکرار مکررات!
بیا برگردیم به همان پرت شدن در یک خالی بی‌جاذبه، بدون بازگشت، بدون هرچه‌گرد. آنوقت، هر چه شده، فقط همان یک‌بار بوده و بس. بی بازگشت. بی حسرت.

خب الان هم که همین است. مهم نیست دلتای z وجود داشته باشد یا نه. در یک خالی بی جاذبه باشد یا نه. اما همه چیز فقط همان یکبار است. بدون بازگشت. و بعد تو گرفتار یأس تجربه شده ای. بنابراین تو فقط ارزو میکنی که کاش بشود آن خنگی، آن خامی، آن شیرینی عدم تجربه های تلخ را ، بتوانی دوباره لمس کنی. ولی نمیشود که. تجربه عین سرطان می ماند. با گذر زمان شیمی درمانی میشود، اما ترسش همیشه می ماند.
دارم فکر میکنم، چقدر تلخ حرف میزنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد