یادتون نره تولدمو تبریک بگیدا! خیلی شیک، خیلی ویژه

امروز روز تولدم بودم. شاید باورت نشه، حتی یه نفر هم پیدا نشد که تولدمو تبریک بگه. خب دلیل اصلیش این بود که فیس بوک دچار قاط زدگی شده بود و امروز رو روز تولدم نمی دونست. این باعث میشد همه ی اونایی که تولد آدما رو بر اساس آلارم و تقویم و اینا تبریک بگن، امروز رو روز تولدم ندونن!! از طرف دیگه یه عده هم بودن که تولدمو یکی دو روز زودتر تبریک گفتن و کادو هاشون رو هم زودتر دادن تا صرفا اثبات کنن که وابسته به سیستم های یادآوری مثل فیس بوک نیستن. و بدین گونه روز تولد من به همین ماستی سپری شد. البته به غیر از یک ساعت آخرش!! 

پیوست: امروز روز تولدم بود. برای اینکه شاد بشین براتون این آهنگ رو میذارم. همین یکی دو ساعت پیش ملت داشتن باهاش قر میدادن. خداییش خیلی فانه. لیریک اش که اساسی دل منو برده!! شما هم مدیونید به مناسبت تولد من باهاش قر ندید:دی

من اسمش را گذاشته ام "افتادن قند". اسم این بیماری ام را می گویم که ناگهان می آید سراغم، و در کسری از ثانیه دچار بی حسی در تمام ازای بدنم می شوم. اولین علامت اش آویزن شدن دستانم در دو طرف بدنم هست. به هر حال نمی خواهم علائم این بیماری را بگویم. می خواهم بگویم توی خوابگاه که بودم وقتی دچار این بیماری میشدم، بسیار سریع اعلام می کردم "قندم افتاد".( نه اینکه فکر کنی جاهای دیگر اعلامش نمی کردم، منتها که در خوابگاه با یک بدجنسی شیرینی اعلام اش می کردم) بعدش  هات چاکلت و بیسکوییت شکلاتی ام را می خوردم. و بعد دوباره اعلام می کردم حالم درست نشد، حالا چکار کنم؟!! یک عدد هم اتاقی مهربان داشتم، به ام میگفت خنگ جان، تو قندت نیافتاده که. فشارت افتاده. بعدش می رفت برام چیپس می خرید، به اش نمک می زد، جفتی می نشستیم می خوردیم. حرف می زدیم، می خندیدیم، بعدش من حالم خوب میشد.  

پیوست: ما در خانواده ی پاستوریزه ای بزرگ شده ایم. خوردن چیپس ممنوع بود. هنوزم کم و بیش هست. آن قدیم ها، گاهی که بیرون از محیط خانه چیپس می خوردم، همیشه با عذاب وجدان کم رنگی همراه بود. اما حالا که گاهی من و خواهرم سر پیچی می کنیم و می رویم چیپس می خریم، من حتما به اش یک نمک اضافی می زنم و حالا همیشه با لبخند می خورمش. من یاد هم اتاقیم می افتم.  

پیوست: درست است که من همیشه اینجا نق می زنم، و عادت ندارم خاطره ی خوب تعریف کنم ولی این یکی واجب بود. حالم را خوب می کرد.

حال و هوای من - ساعت 7تا 8  - بعد ازظهر جمعه

به سلامتی اونایی که مثل هیچ کس نیستن

من یه چیزیو مطمئنم. که اگه به جای خواهرم بودم، بیش از شش هزار و هفتصد و نه بار بود که از شوهر خواهرم جدا شده بودم. آره، تقریبا مطمئنم بیش از شش هزار و هفتصد و نه بار بود. و از صمیم قلبم آرزو می کنم همه ی مردا مثل هم نباشن. آره، تقریبا از صمیم قلبم آرزو می کنم.

لعنت به آنکس که رها کردن را به من یاد داد.

من به یک نفر نیاز دارم. یک نفر که گاهی، وقتی که وقتش شد، آرام و بی سر و صدا بیاید و تکه های من را جمع کند.  

 

پیوست: باورت نمی شود. تا همین ده ماه پیش من یک نفر را داشتم. و با اینکه هیچ وقت ندیدمش، ولی او از همان راه دور می توانست بیاید و من را جمع کند. و باورت نمی شود من چقدر خوشحال بودم که او هست. و همیشه فکر می کردم تا ابد خواهد بود، و گاهی، وقتی که وقت اش شد، آرام و بی سر و صدا، از همان راه دور، تکه های من را جمع خواهد کرد. ولی یک روز آمد که از جمع کردن گاه و بی گاه تکه های من خسته شد. به من گفت "برو به جهنم"! و من رفتم. و حالا تکه های من زیاد شده. و هر تکه اش یک جایی جا مانده، کف خیابان، زیر تخت، روی صندلی تاکسی، کنار جوب، زیر خاک، توی گور. جمع کردن تکه های من سخت است و هیچ کس نتوانسته تکه های من را جمع کند. و من، حسرت هر روزه ام این است که کاش به اش گفته بودم من جهنم را دوست ندارم و بلد نیستم بروم به جهنم. و اصلا جهنم جای خوبی نیست که می خواهد من را بفرستد به آنجا. و من گوش به حرف او نمی دهم. و بهتر است بیاید تکه های من را جمع کند هر چه سریع تر، قبل از آنکه زیادی گم و گور شوند...