la historia interminable

اگر روزی باشد که باید بروم سر کار، مانتوی آبی فیروزه ای روشنم را می پوشم، همان که سر یقه و آستینش خال های آبی سفید ریز دارد. شال سبز-آبی ام را می اندازم که گل های سفید فانتزی دارد و رنگ سبزش هیچ جای دنیا پیدا نمی شود انگار. جفت گوشواره ی رز ام را می اندازم. همان که یکی اش صورتی ملایم است، یکی اش سفید برفی. کیف آبی ام را برمیدارم، که درون یک عالمه آبی، گل های صورتی و برگهای سبز  دارد. جلوی آینه که می روم، به معنای واقعی لایت شده ام. با کفشهای چرم زرشکی ام تکمیلم. اما اگر روز آفم باشد، با یک لباس خواب نرم سفید با غنچه های ریز صورتی و برگهای ریز سبز، بیدار می شود. یک ساعت غلت می زنم لابلای لحاف و تشکی که پارچه ی نرمی دارد با نقش گل های ریز آبی و صورتی و سبز کمرنگ. نیم ساعت هم بالش پر قو ام را بغل می گیرم و بهش می گویم هرگز ترکت نمی کنم بالش نرمم و لبخند می زنم. در نهایت با سستی زیادی به بدنم کش و قوس میدهم و رضایت می دهم از رختخوابم دل بکنم. لباس (به معنای واقعی sundress ) قرمز-زرشکی را تنم می کنم که گلهای سفید و زرد و سبز ریزی دارد. میدانم هیچ کس موقع صبحانه خوردن، کفش چرم نمی پوشد ولی آن کفشهای قرمز چرم عجیب با آن لباس سِت است و اساسا منظره شادابی را می سازد. بنابراین دقیقا با همان منظره شاداب می روم داخل آشپزخانه تا برای خودم دمنوش گیاهی چای قرمز با میوه های نسترن و بهارنارنج درست کنم و بنشینم کنار گل و گلدانهای کنار پنجره ام، زل بزنم به آن درخت بزرگ و سبز آن طرف کوچه و با دل صبر، چایم را ذره ذره بنوشم.
پیوست: در چنین دنیای گل گلی ملایمی زندگی می کنم با رخوتی کشششدار و تمام نشدنی...

فلانم دهن این زندگى تخمى. والا

por que he nacido recientemente

هر چقدر جستجو می کنم درونم را، گوشه کنارش را، کنج پَستویش را، دیگر ذره ای، اثری، رد پایی از عشق نمی بینم. به جایش یک حفره ی بزرگ پیدا شده. یک حفره ی بزرگ تو خالیِ بی آزار. به جایش پول در می آورم. به جایش پول خرج می کنم. به جایش هر روز، جذب این و آن می شوم. جذب بوی عطر این یکی. قد بلند آن یکی. شوخ طبعی فلان یکی. آرامش درونی بهمان یکی. اندازه ی لحظه ای، ثانیه ای. به طول عمر لبخندی. و تمام می شود. پایان روزها که از سر کار برمیگردم، دستم را زده ام به زیر چانه ام، و خیره شده ام به حفره ی خالی بی آزارم. با هم چای می نوشیم. همدیگر را می بخشیم. من، حفره ی بی صدایم را. آن حفره ی بی صدا، من را. من ای که او را زاییده ام، دست خالی، تنها.

پیوست: با دقت که به زندگی آدم ها نگاه می کنی، می بینی، حفره زاییدن کار سختی نیست. اکثر آدم ها حفره زاییده اند. و پایان روز دست شان را زده اند زیر چانه شان، و با حفره شان، چای نوشیده اند و همدیگر را بخشیده اند. یک جورهایی باید گفت، حفره نزاییدن سخت است. این که تمام مدت بارت را درون شکمت حمل کنی، سخنی هایش را تحمل کنی و با محبت دستی به سرش بکشی....