همه چی بهم ریخته است ولی مهم نیست. خیلی وقته که فهمیدم چیزای مهمتری وجود داره.درسته که فهمیدم ولی بین خودمون باشه،خودمو میزنم به نفهمی!

گفته بودم از تکرار بدم میاد،نگفته بودم؟!!

نه.دلتنگ کسی یا چیزی نیستم.مگه کرختی دلیل دلتنگی میشه؟؟ بعید میدونم.

و پروردگار مرا کولی افرید

یک مقوله ای وجود داره به اسم پینگ کردن.... یک حالی میده این مقوله رو جدی نگرفتن..........

کمی راست

با عرض سلام خدمت شما و خانواده محترمتان اگر از احوال ما خواسته باشید حال همگی خوب است و ملالی نیست جز دوری شما... پیوست: راستش را بخواهید حال هیچکس خوب نیست.و تنها ملالی که نیست دوری شماست.....

میدونی،خدا موجودی نیافرید که اختیار داره،بلکه موجودی رو آفرید که جنبهِ داشتنِ اختیار رو نداره.البته این موضوع خیلی هم به ما ربطی نداره! خب می تونست یه موجود جنبه دار بیافرینه.هر چند اون خودشو تبرئه میکنه و میگه:من موجودی رو آفریدم که اختیار جنبه داشتن یا نداشتن اختیار رو داشته باشه،بعدشم هر کاری دلش خوست بکنه بگه:تقصیر من چیه که خدا ماها رو جنبه دار نیافریده!!!!! 

بعضی وقتا خسته ای،خیلی خسته...

نه شیخ می دهدم توبه،نه پیر مغان می

ز بس که توبه نمودم،زبس که توبه شکستم

رایحه شادمانی

چند تا نی،می ذارمشون توی یه کیسه نایلون و کیسه رو دورشون می پیچیم.آبگوشت رو توی یه ظرف شیشه ای ریختم،ظرف آبگوشت و میذارم توی یه نایلون دسته دار محکم می بندمش.بعد فکر میکنم شاید بخواد آبگوشته رو دو جاش بکنن.دوباره یه کاسه رو میذارم توی یه نایلون دیگه و درشو محکم می بندم.باز پیش خودم میگم شاید درست نباشه که چربی های روی آبگوشت رو بخوره،یه قاشق نایلون پیچی شده رو میذارم کنار بقیه چیزا.هر چی من میگم نباید نون بخوره،باز توی گوشش نمیره و اصرار داره نون هم بذارم.یه نون تازه ی نازک رو جدا میکنم میپیچم توی نایلونو درشو محکم میبندم.کمپوتای میوه رو هم می ذارم توی یه نایلون و درشو میبندم.بعد یه نایلون بزرگ محکم میارم و همه چیزای نایلون پیچ شده رو میذارم تو اون نایلون بزرگتره.و بعد هموشونو میذارم توی یه کیف بزرگ.یه کم تمرکز.شیشه آب یادم رفته.شیشه آب رو که میخوام بذارم توی کیف یه نگاهی به اون همه نایلون میندازم و از دست خودم حرصم میگیره!...روی صندلی نشسته ام.دارم فکر میکنم به برنامه فردام.یه سری سحری میخوان.یه سری صبحونه،بعدشم ناهار و افطاری و شام.به اضافه یه غذای سبک مقوی،که یا سوپه یا آبگوشت.....از اون درس لعنتی هیچی نمی فهمم(عمدا اسم درسوشو نمی یارم.نمی دونم چرا؟).پیش خودم میگم:بی فایده داری دست و پا میزنی.آخرش همون آشه و همون کاسه.از این که چشمام کمی تار می بینه به شدت ترسیدم.... میرم توی اتاقم وپوستر رایحه شادمانی فرشچیان رو میزنمش به دیوار.روبروی میزم.که جلوی چشمم باشه.به خودم میگم با این وضعیت کاش یکی دیگه از این پوستر رو داشتم میزدمش به دیوار آشپزخونه،فکر کنم اینطوری بیشتر جلوی چشمم باشه.بعد باز از دست خودم حرصم میگیره،اگه تمام خونه رو با این پوستر کاغذ دیواری کنم،خبری از هیچ رایحه ی شادمانی نمیشه...

***

حوصله هیچ توضیحی رو ندارم.حالمم خوبه،خیلی خوبه.اصلا همه چی خوبه.جدی میگم.این یه خصوصیت گند منه که همه چی رو گنده میبینم وگرنه همه چی خوبه. خیلی هم خوبه،البته بجز چشمام و اون سر درد و درس لعنتی....آره بابا،همه چی خوبه.خیلی هم خوبه....اَه.باور کن که همه چی خوبه دیگه.

اممم...الان نمی دونم دقیقا چی می خوام بنویسم.ولی میدونم چیزای زیادی برای نوشتن هست.اتفاقات غیر منتظره ی اخیر،تصمیمات بلای جون شده ی اخیر،و خیلی چیزای اخیر دیگه.فقط یه چیزو خوب میدونم،دلم هیچ وقت برای هیچی پارسال و امسال تنگ نمیشه.