-میره رو اعصابم و برمیگرده.میره و برمیگرده.بعضی وقتا محکم نگه اش مدارم که نتونه جُم بخوره.اما مثل ماهی میمونه،همش لیز میخوره و در میره.اونوقت میره و برمیگرده،میره و برمیگرده.

میدونی راه حلم اشتباهه.نباید سعی کنم که بگیرمش یا به زور تحملش کنم.حتما یه راه حلی برای دور زدنش وجود داره.

-میدونی من اصلاً آدم پوست کلفتی نیستم ولی سعی میکنم ظاهرم رو اینطور نشون بدم.این احمقانه ترین بخش زندگی منه.احمقانه ترین....

-باید دستش رو بگیرم و آروم پرتش کنم بیرون.هیچ اتفاقی براش نمیوفته.یه خال کوچیکم بر نمیداره.دفعه اولم که نیست.وگرنه اون یواشی دستم و میگیره و پرتم میکنه ته یه مرداب.نگین که یخ توی فریزم،وقتی هول داده شدم توی مرداب،اونوقت شما ها میایین بکِشونینم بیرون؟؟؟نگید که اینقدر ادما ماه شدن که باورم نمیشه!

-دلم کلاس شعرم رو میخواد و کمی هوای زمستونی.

 

لابد فکر کردید مرده ام،نه؟نه خب،نمرده بودم.فقط به خاطر انتخابات بلاگ اسکای فیلتر شده بود.همین(واقعاً چه دلیل موجه ای)

امروز چندمه؟فکر کنم هشتم،نهم باید باشه.یعنی حدود یه ماهه که توی بلاگم وراجی نکردم.الان که فکرش رو میکنم میبینم چقدر زیاد اتفاقای جدید برام افتاده که اگه میخواستم بنویسمشون مثنوی هفتاد،اممم..... مثنوی هفتاد نمیدونم چی چی میشد.

جشن فارغ التحصیلی که فوق العاده بود،کارت دانشجویی که در کمال ناباوری پیدا شد.سه تاری که با چه جریانات خنده داری درست شد.چشمایی که لیزیک شد.خدایی که محکم دستامو نگه داشته.یه تصفیه حساب ساده.جریانات خنده دار انتخابات.و یه تراژدی غمناک(واقعاً کی باورش میشد که یه یخ فریزر دچار چنین جریاناتی بشه!!!واقعاً چرا این طور شد؟؟؟). یه پیکنیک جالب که با بچه های شرکت داشتیم.و یه دوستی که فکر کنم عین خودم مرده...

بقیه اش باشه برای یه موقع دیگه.الان بالای منبر رفتنم نمیاد.