یاد قدیما افتادم.....دلم براش تنگ شده،بروی خودم نمیارم.....باز دردسر جدید.....باز کتاب،باز موسیقی،باز روال تکراری....من تا سه ماه آینده شش کیلو لاغر میکنم،اگه نشدم همه حق دارن بهم بگن سوسک....نمی دونم چرا اینقدر نیستم،چرا اینقدر رفتم توی حاشیه،چرا اینقدر کنار میکشم،چرا اینقدر محوم؟!!.....بعضی وقتا بد جوری کفر آدمو در میاره.بعضی وقتا بد جوری آدمو کنف میکنه.من فقط دور میشم و دستامو جلوی دهنم میگیرم.....بازم سرگردونم،هنوزم سرگردونم،تا ابد قراره سرگردون بمونم؟؟!!!....من دوست دارم اتفاقا اون جوری که من برنامه ریزیشو کردم اتفاق بیفته. مدتهاست که هیچی منو حیرتزده نکرده.من آمادگی تحول پیش بینی نشده رو ندارم.پیله اطراف خودم و ذهنم روز بروز محکمتر میشه.....

--قبل از کنکورم کتاب درسی میخوندم و شکلات میخوردم.بعد کنکورم کتاب غیر درسی میخونم و هویج میخورم.

--خیلی زود متوجه شدم داره دروغ میگه،اما راستشو بخوای من بروی خودم نیاوردم و وانمود کردم تمام حرفاشو باور کردم.اما اون انگار قصد نداره تمومش کنه و هنوز دروغ میگه.من تمام سعی امو میکنم که اون غرورش حفظ بشه،ولی اگه اون نخواد تغییر رویه بده،چی؟؟؟

--

آخرین حیرت زمانی ست

که دیگر پی می بری

چیزی تو را به حیرت وانمی دارد.

« ریچارد براوتیگان»

برای این مطلبم یه عنوان بزرگ میذارم بلکه این دفعه یادم نره

لعنت به من،لعنت به من که یادم میره که اگه بخوام توی این دنیای لعنتی،اعصاب راحتی داشته باشم،باید سگ باشم و سنگ.این من لعنتی هر چی که سرش میاد حقشه.چون فراموشکاره و یادش میره که تو دنیای لعنتی،باید سگ باشه و سنگ.آره،لعنت به این من لعنتی فراموشکار...

مخلوطم.از شادی و غم،از راحتی و گرفتگی،از امید و ناامیدی،از نیروی کشش و نیروی دافعه،از رجوع و گریز،و از یه عالمه حسهای متناقضِ متضادِ افتضاح گیچ آلود....امروز شش ساعت کتاب خوندم،سه ساعت دلمه درست کردم و دو ساعت سر درد کشیدم،یک ربع با تلفنی با دوستم حرف زدم و سی و پنج ثانیه غرغر کردم.آره سه ماه وقت دارم،سه ماه آزگار... تا کتاب بخونم،سر درد بگیرم،آهنگ گوش بدم،بعضی روزاش رو برم سرکار و با دانشجوهای شیطون سر به هوا سر و کله بزنم و برای خودم و پری کوچولو کتاب بخرم و گهگاه تمرین سه تار بکنم و شایدم چند تا قافیه جابجا کنم و مرتب توی ذهنم درگیر باشم که متاسفم برای خودم که پیش بینی هام درست از آب در میان،که اطمینان دارم سال آینده ام هم عینا شبیه امسال خواهد بود و من از تکرار متنفرم و از توقف و از تکرار و از توقف و از تکرار و توقف و از تکرار و تکرار و تکرار وتوقف...

***

روزها رنگشان را از دست داده اند

و شبها کوتاه تر از آنند

که خوابی زاده شود

من خواب نمی بینم

و خیال نمی کنم که خوابم

خیال بازگشت داشته باشد

من اسیرم

در تار و پود لغت ها

ساز کهنه

مرد سیگاری

و استکان نیمه پر

من اسیرم

و می میرم

و احساس درد نمی کنم

کیفیت زندگی من

در گم شدنهای پی در پی

و سقوط بی وقفه است

من اسیرم

و در صف گم شده ها

به اعماق میروم

و هیچ

و هیچ

و هیچ

خیالی که خواب نمی بیند

«علی رضا میراسدالله»