آخر چرا دنیا هنوز اینقدر بی امکانات است؟!

چرا این سایت imdb، یه گزینه ی شِیر ندارد مثلا، که آدم هر فیلمی را که دید و خیلی خوش اش آمد، مثلا بتواند بین دوستاش شِیر کند!  

پیوست: نکند که وجود دارد؟!

سکون، آرامش، ملایم

               

 

 

پیوست: توی این بینی ناقواره،توی این لبهای کوچک، توی این چشمان مشکی پُف کرده، با ابروی نازک ساده و مژه های کوتاه، توی این موهای صاف ساده،توی این گردن کشیده، توی چهره ی این زن، یک چیزی است که سخت من را می گیرد و می توانم ساعت ها آرام بنشینم و نگاهش کنم. 

پیوست دوم: بارها نشسته ام و مدت ها نگاهش کرده ام. 

پیوست توضیحی: همیشه عاشق رافائل بودم. در واقع از وقتی که فهمیدم برای کشیدن "مدرسه ی آتن" از چهره ی خودش، داوینچی، و میکلانژ الهام گرفته. از همان موقع عاشقش شدم. یکی از آرزو های دست نیافتتنی من این است که کاش رافائل بیش از سی سال زندگی می کرد!

استاد محترمی که تشریف می بری بالا، دو ساعت و پانزده دقیقه تمام زر می زنی در مورد سطح علمی پایین دانشجوهای کشور. واسه اثبات ادعات هم میگی که اکثر دانشجوی ارشد، هیچ ایده و نوآوری مهم و معتبری توی پروپوزال اشون ارائه نمیکنن!، عزیزم اگه شما فقط یکبار، فقط یکبار به متن اون پروپوزال کذایی دقت کرده بودی، دیده بودی بالای کادر ایده و نوآوری با یه فونت بُلد نوشتن " این قسمت توسط استاد راهنما پر شود"!!! به عمه تون هم من ارادت خاص دارم! 

 

پیوست: می دونم خانما معمولا از این دری بری ها نمیگن!! منتها که من خواستم عمق مفهموم رو برسونم!!

به یاد کودکی رنگارنگ

              

   

 

 

پیوست: The secret of kells

بوی برگ درخت گردو-بوی شکلات شیری غروب پنجشنبه

عطر من بوی برگ درخت گردو  می دهد. بوی چاقاله بادام خوردن زیر باران تند بهاری را می دهد. بوی خنکای شبانه دماوند را می دهد. عطر خواهرم بوی نشاط می دهد. بوی دخترکی سوار بر دوچرخه بر ساحل دریا را می دهد. بوی باد شرجی دریا را بر موهایش می دهد. عطر پدرم بوی فرودگاه را می دهد. بوی کنفرانس، بوی جلسه. بوی رسمی بودن و رسمی شدن را می دهد. عطر دختر داییم بوی رنگ نباتی و گل بهی خیلی خیلی کم رنگ را می دهد. بوی شکلات شیری در غروب پنج شنبه ها را می دهد. بوی تورها و کتان های کرم رنگ لباس عروسی های قدیمی  را می دهد. عطر پسر داییم بوی شکلات تلخ، قهوه تلخ و اسپرسو تلخ می دهد. بوی سیگار می دهد. بوی کافی شاپ های تاریک و دنج را می دهد. عطر دختر خاله ام بوی توت فرنگی و هلوی تازه را می دهد. بوی شکلات های میوه ای دراژه را می دهد. بوی ژله ی انگور و بلوبری را می دهد. عطر هم‌کلاسیم بوی آتش می دهد، بوی آفتاب تند ظهرهای تابستان را می دهد. بوی آدم تنهایی که وسط بیابان گیر کرده می دهد. و بویش آنقدر گرم است که مجبور می شوم به دروغ به اش بگویم: من به بوی عطر شما آلرژی دارم. لطف می کنید کمی دورتر بایستید؟!

از نمایشگاه کتاب

ها کردن! از دستش ندید. خیلی متفاوت و لذت انگیزه! من عاشق قسمت های "این یعنی" اش بودم یعنی!!!

یک پایان غم انگیز، بهتر از یک غم بی پایان است.

حرف عشق که شد، بنظرم آمد عقایدش خیلی خام به نظر می آیند. اما وقتی به گفته های خودم اندیشیدم پر از تناقض بودند!! چرا من هیچ از عشق نمی دانستم؟! کمی که بیشتر اندیشیدم یادم آمد قبل ترها تعریفی داشتم برای خودم، همینجا:"عشق آن نیست که یکی را برای خودت بخواهی، عشق آن است که یکی را به خاطر خودش نخواهی".

پیوست1: از من فرشته ای ساخته بود در یک آسمانِ آبی درخشان، که فقط ایدئولوژی هایمان به هم نمی خورد. چطور می توانستم به خاطر احساسات ناشیانه ی خودم، از عرش به فرش آیم و ایدئولوژی هایم را تازیانه کنم بر رویاهایش!!

پیوست2: قبلا هم گفته ام. همیشه یک مشت دیوانه ی فرشته بین، عاشق من می شوند. اما من نه اینجا روی زمین، در انتهای زمینم. غرورم را سفت چسبیده ام و مدام زخم می زنم، آرام، بدون نشانه. بعد یک مدت همه اشان حاضر نیستند یک ثانیه "ریختِ منحوس" من را تحمل کنند. به خیال خودم فداکاری می کنم. 

پیوست3: امروز صبح، دو صفحه از تقویمم را که تویش کروکی کشیده بود، از بیخ پاره کردم و دادمش به باد. عشق آن است که همین جور، به همین سادگی دور ریخته شود و تمام شود. غیر این باشد، عشق نیست، مصیبت است.  

این یکی را هم دریغ نکن

دروغ گفتن که برای تو کاری ندارد! یکی دیگرش را بگو... 

چرا هیچ وقت سعی نکردی فقط یکبار بهم احساس خوب منتقل کنی. 

پیوست: همیشه از خودم می پرسم، چه حسنی داشت این همه احساس بد که به من می دادی!!!! من که کاری به کارت نداشتم؟! تو چه ات بود؟!

هستی من، وقتی که نیستی...

تو که هستی، می خواهم تو را خفه کنم. تو که نیستی، می خواهم تمام دنیا را خفه کنم. 

 

پیوست: بعد اینکه دیدم الگوریتم ابداعیم، همچین خیلی هم بهینه جواب نمیده، شعر گفتنم گرفته!!! همچین دوز رمانتیکی ام هم زده بالا! مثلا آن "تو" ی بالا، آدم خاصی نیست. فقط این منم که رمانتیک گوییم شکوفا شده!!! دفترچه ام رو هم که نیست و نابود کردم.  

 

پیوست بی ربط:فقط بلدید وقتی کامنت دونی بسته بود، بیایید غرغر کنید!!! از این به بعد در کامنت دونی ام را باز می گذارم، ببینم چه گلی قرار است به سرم بزنید!!!!!  

پیوست به نگین: همان تعداد انگشت شمار مخاطب را، همین جوری که دیدی، می پرانم!!

همه ی دنیا با آدمهای تویش را، مدام میفرستم به درک اسفل السافلین!!!!

پیوست: تو هم گهگاهی، یک مقداری، انسان باش!! این اسفل السافلین من، مگر چقدر جا دارد؟!!!

تو آسمونا

احساس خیلی خوبی دارم از شنیدنش. 

پیوست: این آهنگ منو یاد تو می انداخت! وقتی برام پیانو می زدی. بعضی وقتا دوست داشتی اینکارو، بعضی وقتا هم مجبورت می کردم. اون لحظه ها که تو انگشت هات روی پیانو می لغزید، منم تو آسمونا بودم... وقتی شروع کردی حرفه ای نواختن و کلاسیک نواختن. دیگه آهنگ هات رو دوست نداشتم. انگشتات رو چرا، اما آهنگ هات رو نه. تموم شد آسمون رفتن من. 

 

پیوست: ادای دِین به کپی رایت یادم رفت! آهنگ Szomorú vasárnap ، آهنگ ساز Rezső Seress

کارد بزنی خونم در نمیاد که!

بهش می گم استاد، استاد!!! استااااااااااد، من دو هفته دیگه پاورپوینتم هم آماده است واسه دفاع!! میگه: این کنفرانس ها از نظر من معتبر نیست، به درد دفاع کردن هم نمی خوره. فقط ژورنال!!!! میگم: استاد، من مقاله ام در سطح همین کنفرانس هاست. میگه: نه!!! من دارم میگم مقاله ات خیلی هم خوب و معتبره!!!!فقط ژورنال! 

پیوست توضیحی: سریع ترین ژورنالی که از نظر ایشون معتبره!!! شش ماه تا یک سال بعد، نتیجه اش مشخص میشه! 

پیوست بد و بیراه: اون کنفرانس برق معتبرتون بخوره تو سرِ محترمتون با اون اعتبارش!!!!

سبیل هایم

آن روز که به نشانه ی اعتراض گیس مان را چیدیم، هیچ احساسی نداشتیم. اما دیروز که به نشانه ی خشم، ناخن هایمان را از بیخ چیدیم، امروز شدید احساس کچلی داریم:))

پیوست: موقع اس ام اس زدن، احساس گربه ای را دارم که سیبیلش را چیده باشند!