یک پایان غم انگیز، بهتر از یک غم بی پایان است.

حرف عشق که شد، بنظرم آمد عقایدش خیلی خام به نظر می آیند. اما وقتی به گفته های خودم اندیشیدم پر از تناقض بودند!! چرا من هیچ از عشق نمی دانستم؟! کمی که بیشتر اندیشیدم یادم آمد قبل ترها تعریفی داشتم برای خودم، همینجا:"عشق آن نیست که یکی را برای خودت بخواهی، عشق آن است که یکی را به خاطر خودش نخواهی".

پیوست1: از من فرشته ای ساخته بود در یک آسمانِ آبی درخشان، که فقط ایدئولوژی هایمان به هم نمی خورد. چطور می توانستم به خاطر احساسات ناشیانه ی خودم، از عرش به فرش آیم و ایدئولوژی هایم را تازیانه کنم بر رویاهایش!!

پیوست2: قبلا هم گفته ام. همیشه یک مشت دیوانه ی فرشته بین، عاشق من می شوند. اما من نه اینجا روی زمین، در انتهای زمینم. غرورم را سفت چسبیده ام و مدام زخم می زنم، آرام، بدون نشانه. بعد یک مدت همه اشان حاضر نیستند یک ثانیه "ریختِ منحوس" من را تحمل کنند. به خیال خودم فداکاری می کنم. 

پیوست3: امروز صبح، دو صفحه از تقویمم را که تویش کروکی کشیده بود، از بیخ پاره کردم و دادمش به باد. عشق آن است که همین جور، به همین سادگی دور ریخته شود و تمام شود. غیر این باشد، عشق نیست، مصیبت است.