هر چقدر جستجو می کنم درونم را، گوشه کنارش را، کنج پَستویش را، دیگر ذره ای، اثری، رد پایی از عشق نمی بینم. به جایش یک حفره ی بزرگ پیدا شده. یک حفره ی بزرگ تو خالیِ بی آزار. به جایش پول در می آورم. به جایش پول خرج می کنم. به جایش هر روز، جذب این و آن می شوم. جذب بوی عطر این یکی. قد بلند آن یکی. شوخ طبعی فلان یکی. آرامش درونی بهمان یکی. اندازه ی لحظه ای، ثانیه ای. به طول عمر لبخندی. و تمام می شود. پایان روزها که از سر کار برمیگردم، دستم را زده ام به زیر چانه ام، و خیره شده ام به حفره ی خالی بی آزارم. با هم چای می نوشیم. همدیگر را می بخشیم. من، حفره ی بی صدایم را. آن حفره ی بی صدا، من را. من ای که او را زاییده ام، دست خالی، تنها.
پیوست: با دقت که به زندگی آدم ها نگاه می کنی، می بینی، حفره زاییدن کار سختی نیست. اکثر آدم ها حفره زاییده اند. و پایان روز دست شان را زده اند زیر چانه شان، و با حفره شان، چای نوشیده اند و همدیگر را بخشیده اند. یک جورهایی باید گفت، حفره نزاییدن سخت است. این که تمام مدت بارت را درون شکمت حمل کنی، سخنی هایش را تحمل کنی و با محبت دستی به سرش بکشی....