لعنت به آنکس که رها کردن را به من یاد داد.

من به یک نفر نیاز دارم. یک نفر که گاهی، وقتی که وقتش شد، آرام و بی سر و صدا بیاید و تکه های من را جمع کند.  

 

پیوست: باورت نمی شود. تا همین ده ماه پیش من یک نفر را داشتم. و با اینکه هیچ وقت ندیدمش، ولی او از همان راه دور می توانست بیاید و من را جمع کند. و باورت نمی شود من چقدر خوشحال بودم که او هست. و همیشه فکر می کردم تا ابد خواهد بود، و گاهی، وقتی که وقت اش شد، آرام و بی سر و صدا، از همان راه دور، تکه های من را جمع خواهد کرد. ولی یک روز آمد که از جمع کردن گاه و بی گاه تکه های من خسته شد. به من گفت "برو به جهنم"! و من رفتم. و حالا تکه های من زیاد شده. و هر تکه اش یک جایی جا مانده، کف خیابان، زیر تخت، روی صندلی تاکسی، کنار جوب، زیر خاک، توی گور. جمع کردن تکه های من سخت است و هیچ کس نتوانسته تکه های من را جمع کند. و من، حسرت هر روزه ام این است که کاش به اش گفته بودم من جهنم را دوست ندارم و بلد نیستم بروم به جهنم. و اصلا جهنم جای خوبی نیست که می خواهد من را بفرستد به آنجا. و من گوش به حرف او نمی دهم. و بهتر است بیاید تکه های من را جمع کند هر چه سریع تر، قبل از آنکه زیادی گم و گور شوند...

نظرات 1 + ارسال نظر
کوکب خانم چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ

یه جورای باحالی نوشتت به دلم نشست.

با حالم؟!!! عجب!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد