در دنج ترین کنج تنهاییم

جدیداها خیلی دل نازک شده ام، خیلی. از گل نازک به ام بگویند، زرتی به تیریش قبایم بر می خورد. گاهی اوقات بروز می دهم، اکثر اوقات نه. می گذارمشان کنج دلم، همان چیزهایی که خیلی نازک و لطیف و نرم نیستند و ترک انداخته اند به تیریش قبایم! یک انباری دنج دارم کنج دلم. تازگی ها بسط اش دادم، بسکه خرت و پرت تویش ریخته بود. عین انباری مادربزرگِ پدریم، یک عالمه میخ هم به در و دیوارش کوبیده بودم، آن خرت و پرت های سفت و کدر را به اش آویزان کرده بودم. تا آن سقفش پر شده بود! یک موقع هایی که زیادی به تریش قبایم بر می خورد و حجمش به اندازه ی جای خالی انباری ام نبود، مجبور بودم بیندازمش از انباریِ دلم بیرون. بعدش ملت دچار شگفتی می شدند، که خب "این چِش شد؟!!!"، راست هم می گفتند، عادت نداشتند به خشمناک بودنم. همیشه قُرقُر می کردم، گاهی هم سکوت می کردم در برابرشان طولانی. اما اینکه جیق بکشم و صدایم در بیاید، نه! اصلا! خب تو فکر کن، وقتی در نظر کسی مثل تکه های ابر سپید در یک آسمان آبی ِ آفتابی هستی، وقتی آن ابر سپید یکهو تبدیل شود به اژدهای دو سری که از هر دو سرش شعله های آتش زبانه می کشد بیرون! خب تو فکرش را بکن،چقدر ممکن است طرف دوم شکه شود! من دیده ام چشمان گِردشان را! خیلی صحنه ی دلخراشی است کلا. این شد که تصمیم گرفتم انباری ام را توسعه بدهم، و حتی به سقفش هم چنگک بزنم، بلکه بشود آن خرت و پرت های بزرگ تر را هم تویش جا داد!

نظرات 2 + ارسال نظر
titi پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:28 ب.ظ

اون وقت من نگران می شم اگه بخوای به سقفشم چنگ بندازی!چون تا یک جایی می شه چنگ انداخت!
بریزشون بیرون ، در مآمنی مطمئن .

چنگک!!

غزل یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 ب.ظ

خیلییییییییییییی کار بدیه! وقتی همونقدر کوچیک هستن بریزشون بیرون، هرچقدرم بسطش بدی باز سر ریز می شه! اون وقته که هرچقدر هم شیر بخوری فایده نداره! یهو معده ات زخم می شه اونم 4 تا و هیچ دلیل علمی نداره! انباری رو خراب کن! بزار آدمها به یه چیز وسط عادت کنن، نه همیشه یه هوای ابری گولی گولی که الکیه ! بسطشششش نده! اییییییییی
خرابش کن!

آب یخ هم جواب میده! اگه دو تا لیوان پشتِ سر هم بخوری!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد