قسم به فراموشی و قسم به گذشت زمان.قسم به تلخی و قسم به بی تفاوتی

یک روز بلند می شوی از خواب، چهار زانو می نشینی روی تختت، دستهایت را فرو می کنی توی فرفری های موهایت، بعدش هر چه فکر می کنی، میبینی تمام شده است. انگاری که واقعا هیچ وقت نبوده است. انگاری که همه اش یک جور کابوس بوده و تو حالا از خواب بیدار شده ای و لیوان آب سردت را هم خورده ای. انگاری که همه اش قصه ی آخر شب عمه جون بوده و تو صبح که بیدار شده ای داری توی ذهنت مرور می کنی قصه را،تا یادت نرود و آخرش هم یادت می رود. انگاری که اگر چند روز دیگر بگذرد، هیچی ازش به یادت نمی ماند. انگار که از اول دنیا تمام کاغذهای دنیا سفید بوده اند و هیچ خودکار و ماژیک و مدادی وجود نداشته انگار.  

 

پیوست: "تمام می شوند یک روزی". من ایمان آوردم! ردش هم پاک می شود یک روزی، ایمان بیاور.

نظرات 4 + ارسال نظر
فرخ دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ق.ظ http://chakhan.blogsky.com

برای من چندین بار تموم شد . ولی من باز برگشتم ...
آخرین پستم رو بخون و نظر بده لطفا .. مرسی ترنج

طولانی بود! باور کن حوصله ام نشد. شرمنده دیگه!!

غزل دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ب.ظ

آره من هم باور دارم، یه روز از خواب پا می شی و می ری دنبال کارت و یهو وسط کار یادت میوفته که اااا تموم شده ها! من یادم نیست هیچی ازش! همش پاک می شه، می شه غباری ته ته صندوق

titi سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ب.ظ http://shaghayeghevahshi.blogfa.com

آره خوب هممون قصه ایم...
وگرنه قصه ها از کجا میومدن!

تمام می شوند اما آیا ردپایش هم؟!

این پست جدیدت رو می شه خوند؟!

اون ردپا رو همین جوری گفتی یا از روی پست های قبلی من؟!!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ق.ظ

از پست های قبلیت که نه.
تو همین پستت گفتی پاک می شه ، ردپاش.
به خیالم از همین جا. :-؟
حالا واقعا پاک می شه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد