چشم هایش غم داشت! رفته بود همه ی کتاب های نویسنده ی نیمه محبوب من را گرفته بود. چون یک زمانی، یک کتابی از آن نویسنده برایش هدیه گرفته بودم. بابت تشکر، از لطفی که در حقم کرده بود، بی غرض، بی منظور. نمی دانم منظورش چه بود، اما رفته بود با آن چشمهای غمناکش آن کتاب ها را خریده بود و با چشم های غمناکش نشسته بود روبروی من و با چشم های غمناکش داشت می خواندشان. ذهن من اما، یک جای دیگر گیر کرده بود و حوصله راز گشایی آن چشمان غمناک را نداشت. بلند شدم رفتم در یک اتاقی، روی تختی ولو شدم! چشمانم را بستم و با خود گفتم کاش هیچ وقت، هیچ چیزی، هیچ جایی گیر نکند! که وقتی گیر کرد، روح می خراشد،و دل می فرساید و ذهن نا آرامی می کند.
پی نوشت بعد از 12 ساعت: وقتی داشتم این پست رو می نوشتم، به شدت کم حوصله و بی تاب بودم. 10-12 تا مقاله داشتم دانلود می کردم، این وسطا هم داشتم با یکی می چتیدم. اما الان که دارم این پست رو می خونمش، با خودم فکر می کنم از روی چه حساب همچین چیز مزخرفی رو پابلیش کردم؟!! چرا اینقد از تکرار کلمات استفاده کردم؟ به "جفنگ" گفتن اومده بودم؟! از همه مزخرف تر اون آخرشه: " می خراشد و می فرساید" !!! واقعا اون لحظه چی فکر کرده بودم با خودم؟!!! که سعدی ام؟!!!!!! نه واقعا؟!
پیوست: کامنت دونی رو واسه نقد کردن متن، باز گذاشتم!
چرا همچین فکری میکنی؟!
اتفاقا این نوع نگارشت دوست داشتنیه و من فکر می کنم وجهه ی دیگه ای از شخصیتت رو سوا از اون وجهه که طنازی در نگارشته رو عریان می کنه که درونی تره و من حسش می کنم.
:)
یکی آب قند بده دست من!!!
اینا چیشیز می باشد که می گویید!!!
یادم رفت ، خواستم بگم من بودم :دی
نظرم رو گفتم خوب!
یعنی چی!!
که این جوری نیست؟!
نه، نیست.
الان دقیقا چرا گیر دادی به این نویسنده ای که اینارو نوشته؟ مشکلت چیه خب؟ این خوبه آدمها دوستش دارن و داره اینجا می نویسه ، پس چرا انقدر کار به کارش داری؟ حالا سعدی نیست، که نباشه . اصلا چرا باشه؟ ترنج که هست! ما هم خوشمون میاد بخونیمش، پس برو به یکی دیگه گیر بده لطفا! من اینی که اینجا نوشتی رو دوست دارم!
-- می دونم الان بهت فحش می دادم بیشتر دوست داشتی و بیشتر حس انتقاد پذیریت فعال می شد، اما خب ندادم خواستم اینارو بگم!:D
:) :*
زیادی فیس بوکی شدم! هی شکلک گذاشتنم میاد!! :دی