شیما الان یه غم داره.الان وقتشه که بهش زنگ بزنم.باهاش قرار بذارم که ببینمش.که حرفاشو بشنوم.که حرفاشو بزنه،که شاید سبک بشه.اما من تماس نمی گیرم.دلم نمی خواد ببینمش.الان لابد ماری فکر میکنه چقدر نامرد و پست فطرتم.اما ماری اینا،حسان نداشتن که بمیره.یه حسان پنج ساله که چهار سال طول کشید تا پرپر شد.ماری نمی دونه مردن چهار ساله ی یه حسان پنج ساله چقدر می تونه تاثیر بدی روی ذهن آدم بذاره.ماری نمی دونه که هر چیزی که منو یاد حسان می اندازه منو به طرز غیر قابل تحملی،اذیت میکنه.من پستم اما ماری هیچی از حسان نمی دونه!