شاید که کُشتمش

یک دفترچه دارم من، یک دفترچه ی کوچک. باید سوزاندش. گاهی خودم وحشتم می گیرد از چیزاهایی که در درونش نوشته ام.  

   پیوست: حذف شد! 

 پی نوشت: وقتی که مغزم به مرحله ی انفجار می رسد، بصورت ناخودآگاه هرآنچه که متورم است را برون می ریزد. گاهی درون این وبلاگ، گاهی درون آن دفترچه که یک روز باید سوزاندش. بعدش فردا صبحش که می شود، حال مغزم خوب می شود، شروع می کند به جمع و جور کردن محتویاتش که اینور آنور ریختَتِشان. مثل الان. شرمنده ی دوستانی که خطی نوشته اند. قول می دهم "فکر دیگری برایش بردار"م. شاید که کشتمش. بزودی.

نظرات 2 + ارسال نظر
غزل جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:29 ب.ظ

اما اونا خوب بودن، من کلی فکر کردم تا باسیه یکیش چه کامنتی بزارم! دوستشون داشتم

اگر تو هم کامنتت مثل بقیه بود، آنوقت مجبور میشدم آن "شاید" را بردارم و واقعا بروم بکُشمش! دلت می آمد؟:)

علی جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ

من امتحان کردم، بعدتر اش پشیمان می شوی. همیشه یک روز پشیمان می شوی.بسوزانی اش، انگار که یک تکه هایی از خودت را کنده باشی، یک خالی هایی در خودت درست کرده باشی که هی نگاهشان می کنی، می خواهی که یک آشنایی با تو داشته باشد، بوی تو را بدهند، شبیه تو باشند، اما نمی شود. فقط یک مبهم باقی می ماند از اش. مبهمی که تو نیستی، یک جدای از توست. مثل یک عکس، که یک تکه هایش سوخته باشد، مثل یک خیابان، که چند جایش، از آسمان تا زمین، تا اعماق زمین، نباشد، انگار که: ــــــ ــــ ــــ ـــ ـ ــ ـــــــــ

وقتی که باشند آتش همیشه روشنند. مجبوری یک تکه هایی از خودت را بکنی، بیندازیشان دور. پر و بال سوخته ات را به یادگار می گذارند. می شوند یادگاری. امان، امان از یادگاری. گلبرگ های خشک شده ی لای کتابند....


شاید یک روز نوشتم از گلبرگ های خشک شده که رسوخ کرده اند تا نهایت ذهنت. می پرستیشان....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد