امروز ذهنم کامل روی زمین سیر می کرد.امروز هوس کرده بود آشپزی کنه.اصلا هم اهمیتی نداشت که جسمم گرسنه اش هست یا نه.درست عین اون کارتونه که موشه به آشپزه دستور میداد که چجوری آشپزی کنه و آشپزه هم از خودش اختیاری نداشت... ذهنم حوصله اش خیلی زیاده،به جسمم گفت گوشت مرغ رو به اندازه ی مربع های قند های کارخونه ای در بیاره.بعد نوبت روغن مخصوص سرخ کردنی بود،یه کوچولو زردچوبه،بعدش نمک و فلفل،آخر کار هم زعفرون و ادویه کاری... ذهنم می دونه اینجور موقع ها باید روحمو بفرسته دنبال نخود سیاه،چون اگه اونجا ها حی و حاضر باشه،مرتب به ذهنه القاء میکنه که تو باعث مرگ اون مرغ زنده شدی.واسه همین روحه رو فرستاد کنار شومینه،یه موزیک آروم هم گذاشت،تا خوب سرش گرم بشه...لقمه اول جسمه گفت:اووووووم،دمت گرم! اما خب،روحه خنگ که نیست،همیشه به موقع سر میرسه...
پیوست:احساس خیلی بدی دارم.رسما پیچوندمش!رسما...
بنا به مراتب وجودیت، نوش ِ جسمت رو به جای نوش ِ جانت تقدیم میکنم.
نخوردمش که!
منظور همون لقمه ی اول بود که به خوردنش اقرار کردی!
در کل برای پرهیز از اثرات سوء جانبی حرفمو پس میگیرم.
ببین حالا،یه بار اومد یه نکته ی مثبت گفتا!
اوهوم! اونم شما پکوندیش!