از همون صبحش که چشمامو باز کردم،فهمیدم امروز از اون روزاست.از اون روزا که اصلا تو محیط نیستم،از اون روزا که اصولا تو یه دنیای دیگه سیر میکنم.از اون روزا ... با این حالتم آشنام.می دونم ذهنم تحت کنترل خودم نیست،ذهنم حوصله ی جمع و جور کردن جسممو نداره.می دونم این جور موقع ها نهایت چیزی که به جسمم می رسه آبه.بطری رو می گیرم بالا و صبحانه آب می خورم،یه استکان یا پنج تا لیوان؟نچ،ذهنم این دور و برا نیست،اونقدر می خورم که آب بطری تموم بشه.ذهنم می دونه امروز کلاس داره.بیچاره یه چیزایی از قبل توش حک شده.یه کارایی خودکار انجام میشه.مثل برداشتن کیف پول و ام پی تری و فلش و جامدادی و یه جزوه ی خاکستری.اما موقع پوشیدن،ذهنم بدو بدو ازاون دنیا میاد فوضولی.نمی ذاره پوشش روزای قبلمو داشته باشم.دنبال چیزای سبک و گشاد و راحت می گرده.اون شلوار کتونه،با اون مانتو سورمیه،اون جوراب نرم و گرمه،با اون کتونی که دو شماره برای پاهام بزرگه.اهمیتی هم نمیده که اون شلواره به اون مانتو عمرا بیاد.اون باز برگشته به اون دنیا... یه کم زودتر از خوابگاه میام بیرون.دیگه اهمیتی نداره که به اتوبوس خوابگاه می رسم یا نه.یا اهمیتی هم نداره که به موقع می رسم به کلاس یا نه.ذهنم تصمیم گرفته سر جسممو  به پیاده روی گرم کنه و خودش بره تو فضا... جسمم حالش خوبه،دستاشو کرده تو جیب مانتو و آروم و نرم راه خودشو میره.آروم و نرم و سلانه سلانه،موزیک گوش دادن کار بیهودیه.چون حتی چشمام هم در اختیار جسمم نیست،دیگه چه برسه به گوش هام... نزدیکای سر بالایی جسمم به نفس نفس میفته.تمرکز ذهنمو بهم می ریزه و باعث میشه ذهنم از اون دنیا بیاد تا فرمان ایست بده.اما جسمم دلش نمی خواد گوش بده،دچار قانون دوم نیوتن شده!ذهنم بهش گیر نمیده،به جسمم میگه:برو خوش باش.جسمم هم در جواب می گه:برو به جهنم...

پیوست:خوشبختانه امروز بارون نمی یومد.روحم هم سرما خورده بود و دستمال کاغذی رو گرفته بود جلو دماغشو گوشه ی شومینه کز کرده بود.بهش گفتم:نه تو رو خدا،رودروایسی نکن.تو هم بیا بازی.روحم دستمال کاغذی رو از جلو دهنش برداشت و گفت: هپچه... 

پیوست دوم:ذهنم برید.فعلا رفته استراحت.روحم سعی داره از همون کنار شومینه اوضاع رو کنترل کنه.جسمم بهش لبخند می زنه و زیر جلی کارای خودشو انجام میده...

پیوست آخر:هر کی فک کنه این پست یه جور ساخته ی ذهنه،اونم می تونه بره به جهنم...

نظرات 2 + ارسال نظر
ققنوس چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:45 ق.ظ

نامنسجمی...

ققنوس عزیز،میشه یه تعریف از انسجام بدی شما؟یا اصلا ساده تر،میشه اسم یکیو بگی که تو این دنیا منسجم عمل میکنه!!!

پیوست:بعد عمری سر و کلت پیدا شده،از بدیهیات برام میگی!

پیوست دوم:خدا رو شکر مودم شمام مثل قبوض آب و برق بقیه،درست شد کارش!

غزل چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 06:41 ب.ظ

من جدا دوست می دارم این پست های شمارو بسیاررر! و جدا جدا دوست می دارم وقتی می گویید برو به جهنم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد