کودکم

همیشه دلم می خواست یک دختر بچه داشته باشم. یک دختر بچه که برای خودم باشد. یک دختر بچه که تمام احساسم را بتوانم بی دریغ نثارش کنم. از همان دوران کودکی. من حتی چند سال پیش هم برای دخترم بلوز خریدم.یک بلوز سفید با گلهای رز صورتی کوچک در حاشیه پایین آن. چرت نمی گویم. واقعیت است. من همیشه دلم یک دختر بچه می خواست که داشته باشم. اما حالا، با تمام حس مادریم که همیشه با خود داشته ام، تصمیم گرفتم که هیچ دختربچه ای را نخواهم که برای خودم باشد. در واقع وقتی بی تابی های مادرم را هنگام خاکسپاری مادربزرگم دیدم، دلم دیگر هیچ دختر بچه ای را نخواست. دلم نخواست هیچ دختر بچه ای را در این دنیا بیاورم که مدام باید رنج این دنیا را بکشد. رنج مرگ من را بکشد. رنج تولد و مرگ خودش را هم بکشد. من با تمام حس مادریم نسبت به دختر بچه ای که همیشه دلم می خواست، احساس مسئولیت می کنم. من نمی خواهم مسئول رنج دختربچه ام باشم. حس مادریم را می کُشم.

نظرات 4 + ارسال نظر
غزل دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ق.ظ

چه مادر فداکاری!

گاد!!

نگین دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:43 ق.ظ

عزیززززززززززم :(

بله!!!

علی سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:48 ب.ظ

برو عشق و حال!

واقعا به نظرت به آدمی که حس مادریشو میکشه تا دخترش خوشبخت بشه، باید گفت " برو عشق و حال" ؟؟؟؟ واقعا در مورد من چی فکر کردی؟!!!

مادر بچا چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:32 ق.ظ http://maleke.blogsky.com/

سلام

راستش من خودخواه تر از اونی هستم و بودم که بتونم همچین فداکاری بکنم

تحمل تنهایی رو ندارم


:) سلام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد