محوطه بی مرز

کفش های سنگین لعنتی کثیف دیگر من را آزار نمی دهند. من تمام شده ام. دایره من تمام شده است. همه ی آدمها فله ای هستند. می آیند و می روند. همه مثل هم. با کفش های ساده ی ملی! من به هیچ گفش گِلی یا گُلی فکر نمی کنم. همه شان برایم یکی اند. من دایره ای ندارم. خطی ندارم. مرزی ندارم. همه شان موقت هستند. باشند که هستند، نباشند هم خب نیستند. من نشسته ام یک گوشه ای. دستم را زده ام زیر چانه ام. فقط نگاهشان می کنم. آنها هم خوشحالند برای خودشان. می آیند و می روند. آب هم از آب تکان نمی خورد.  

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:47 ب.ظ

بوی به هم خوردن یک رابطه را حس می کنم!

:)))))
در طول زندگیم تنها چیزی که به معنای واقعی نداشته ام همان "رابطه" بوده است!!!
انکار چرا!! گه گاهی یک اتصالات کوچک و کوتاهی بوده که به سرعت قیچی شده اند! منتها که عمرا بشود اسم "رابطه" را رویش گذاشت!! کلا فله ای زندگی کردن توی ذات من است!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد