من اصلن نمی فهمم چطور دو انسان بالغِ عاقل، اِنقدر بی حوصله می شوند. ولی ما شده ایم. یعنی از اولش هم بودیم.  هیچ وقت بحث نمی کردیم. نظرات مان  را در نیم جمله میگفتیم. در صورت عدم توافق با کنایه می گفتیم "آره بابا، تو راست میگی". و بعد تمام میشد. بحث کش نمی آمد. در واقع ما هیچ وقت بحثی هم نمی کردیم. بیشتر تعریف می کردیم. در واقع بیشتر او تعریف می کرد. از گذشته اش. حالش. و آینده اش. من گوش می کنم. آن لا به لای حرفش، یک چیزاهایی می گویم، اما بیشتر بیشتر بیشترش شنیدن است. شنیدن را دوست دارم. با شنیدن احساس زنده بودن میکنم. او زیاد زندگی کرده است. برای تعریف کردن زیاد خاطره دارد. دستی هم در نوشتن داستان دارد. این است که خاطره هایش، قصه های کوتاه جذابی از آب در می آیند. قصه هایی- خاطره هایی از ولگردی هایش، الواطی هایش، دوست دخترهایش، دخترکانی که باهاشان لاس می زند، می پرد، و حتی به قول خودش می شاشد بهشان. خاطره هایی از ناشرهایش، استاد های خارجش، ایران اش حتی. از خواهرش، پدربزرگ، مادر بزرگش! فیوریتِ من که نیمی از حرف هایش هم هستند شامل قصه های پدربزرگ و مادربزرگش می شود. خل بازی هایشان. درگیری هایشان، عشق شان، محبت شان. برای من درست مثل یک کتاب داستان آن لاین می ماند. خودش هم خوب میداند این را. که برایم مثل کتاب داستان می ماند. اعتراضی ندارد، خوشحال هست حتی. قصه اش را می گوید و می رود پیِ زندگیش. توی دلم می گویم آفرین، راضی ام ازت....

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ب.ظ

بیچاره، چه ساده و حیله گر!!!
آفرین!

الان حیله گر کدوممون بودیم؟!

[ بدون نام ] چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ب.ظ

این فیوریتت خیلی شبیه فیوریت منه، نمی دونم من کدوم یکی از اون دخترام :))

کدوم یکی از کدوم دخترا؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد