داشتم وبلاگ خود نویس رو میخوندم.یه جایی آقای صدر نوشته بودن که چه جوری به اون دختر بچه گل فروش محبت کردن و گل پونصد تومنی اش رو دو هزار تومن خریدن.یاد یه خاطره ای از خودم ویه پسر بچه گل فروش افتادم که چقدر رذل و پست بودم.یادم افتاد که چه جوری بیرحمانه دل اون پسر بچه رو شکستم و اون خاطره درست مثل همون روز برام زنده شد و درست مثل همون روز شروع کردم گریه کردن.
یادم میاد قبلاً گل ها رو خیلی دوستشون می داشتم و همیشه از دیدن گل تازه چقدر ذوق زده میشدم(البته از وقتی که استادمون گفته که وقتی دارین گلها رو می چینین جیغ میکشن؛دیگه از دیدن گلها مثل گذشته رمانتیک نمیشم.حس کردن اینکه این گلها وقتی داشتن می چیندنشون از درد جیغ می کشیدن؛یه حس غم رو بهم انتقال میده)
یادم میاد یه شب که با بابام داشتیم بر می گشتیم خونه؛خودمو برای بابام لوس کردم و ناز اومدم که بابایی برام گل بخر.یادمه درست 20 ثانیه بعدش به یه چراغ قرمز رسیدیم و یه پسر بچه که یه دسته گل مریم داشت به شیشه ماشین زد. بابا شیشه رو پایین کشید و پرسید چند؟اونم کفت هفتصد تومن.بابا یه نگاه به من انداخت.اما من چون دیدم گلها تازه نیستن و کمی پرمرده شدن؛حرص یه گل تازه تر برم داشت و ابروم رو به نشانه نه بالا انداختم.پسرک وقتی منو دید گفت پونصد تومن.من باز سرم رو به علامت جواب منفی تکون دادم.همون موقع بود که چراغ سبز شد و ما بی توجه به پسرک راه افتادیم.هیچ وقت تا آخر عمرم لحظه ای که پسرک دنبال ماشینمون می دوید و دویست و پنجاه میگفت یادم نمیره.هیچوقت یادم نمیره چه جوری ناامید صورتش رو برگردوند و برگشت.همون لحظه از خودم متنفر شدم.از اینکه چه آدم طمع کار و سنگدلی هستم.وقتی رسیدم خونه یه راست رفتم تو اتاقم و در رو هم بستم؛سرم رو کردم زیر لحاف و تا جایی که تونستم گریه کردم.
اون خاطره مدت زمان زیادی باهام بود.دیگه داشتم فراموشش میکردم که دوباره برام زنده شد؛درست عین همون شب؛همون لحظه؛همون افسوس…
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگها ریخت؛
پا شد از جا در میان سایه و روشن؛
بانگ زد بر من:مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده میسازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد؛
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد غبار آلود.
…
سهراب
سلام فیروزه میخواهم در مورد خودت و وبلاگت مطلب بنویسم اگه دوست داشتی بهتر اینه خودت خودت رو معرفی کنی باشه ؟؟؟
یه چیزی از دخترا که من به ش غبطه می خورم همین بروز راحت احساساته. اینکه تو با یک گریه ی طولانی خودتو سبک کردی و من نمی تونم گریه کنم!
ضمنا یه اشتباه تایپی: پژمرده درسته نه پرمرده!
یه ضمنا دیگه: این برنامه ت به چه زبونیه؟ اگه C هستش ، برای ما هم بفرست یک حالی به خودمون بدیم!
سلام عصبلنی
هر طور راحتی
انگار اشتباهی گرفتی من رو
دیگه مزاحمت نمیشم
در پناه حق
راستی من نامزد دارم
پایان پیام
سلام
برای همه ی ما در هر سن و سال و هر جنسیتی موقعیتهایی پیش میاد که باید تصمیمی آنی در زمانی کمتر از مدت یه چراغ قرمز بگیریم .
این جور موقعیتها وقت فکر کردن نیست . بلکه ما همون طوری که خودمونو پرورش داده ایم عمل می کنیم .
من فکر می کنم اگر بخواهیم در موارد بعدی که حتما پیش میان درست عمل کنیم ، باید خودمونو درست بسازیم .
... هیچ انسانی آن قدر بد و پلید نیست که از بدیها یا کوتاهیها یا بی تفاوتیهای خودش پشیمون نشه .
در این مورد فرق مهمی بین دختر و پسر یا زن و مرد نیست .
سلام !
من معمولاْ اینجور موقع ها که میشه جو زده میشم .اما هیچوقت پشیمونی به بار نداشته .همیشه شکستن دل یک دخترک گل فروش کار آسونیه .امری که تو دنیای امروز رایجه.اما هنر این که // تاتوانی دلی به دست آور/
از اینکه پاسخ دادی سپاسگذارم .
موفق باشی
صدر
سلام فیروزه
ممنونم از سوال خوبت
متاسفانه یه سری آدم بسیجی ریخن و اونو هک کردن
واقعا جای تاسف داره
بای بای
هدف من افزایش بیننده های وبلاگت بود و بس
سلام ممنون که به من سر زدی من هم اومدم ولی مثل اینکه فراموش کر ده بودم نظر بدم.
من هم وقتی دل همچین بچه هایی را می شکنم از خودم بدم میاد.
حس خوبی داری
جالبه