امروز درست از ساعت 8 تا ساعت 4 بعداز ظهر وایساده بودم و از این کامپیوتر به اون کامپیوتر فرستاده میشدم.(حالا فکر نکنید داشتم شق القمر میکردم؛نه بابا همین مونتاژهای ساده بود )

عصر مامانی گفته که بابا باید بیمارستان بمونه؛منم دارم میرم پیشش؛شاید فردا شب برگردم.توی این هیری ویری؛ندا فیزیک بلد نبوده یادش دادم.برای امشب شام و واسه فردا ناهار درست کردم.از خاله و دختر خاله و عمو و دایی و صد جور فک و فامیل دیگه بلند شدن اومدن حال بابا رو بپرسن؛بعدشم که مهمونهای رنگ و وارنگ رفتن؛ندا که تازه فهمیده بوده که بابا رو بردن ccu ؛زار زار نشسته گریه کرده؛منم اون وسط چه غلطی باید میکردم؛منم پاش نشستم گریه کردم

اگه میبینید نوشتم یک دست نیست برای اینکه 4 ساعته که دارم 4 جمله مینویسم؛هر زمانی هم با یه احساسی.

الان احساس میکنم واقعاً هنگ کردم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد