روی صندلیم نشستم.دارم روش تاب میخورم و به آهنگ از کرخه تا راین گوش میدم.مامان اومده تو اتاقم.میگه گزارش کارآموزیت رو نوشتی؟ نوک انگشت پام رو به زمین تکیه میدم و یه چرخ کامل میزنم و میگم:حسش نیست.یاد گذشته افتادم،دو سه ماه پیش...میچرخم و زمزمه میکنم:حسش نیست،حسش نیست.حسش نیست...یادم میاد من این جمله رو قبلاً نشنیده بودم.با لبخند پیش خودم زمزمه میکنم:ای بد آموز....عذاب وجدان همیشگی میاد سراغم...بازم نگرانم،بازم دلم شور میزنه.مثل همیشه،مثل همون موقع...اما هیچی فرق نکرده ...هیچی..هیچ رد پایی نیست،هیچ نشونی نیست...خدای من...من دیر متوجه شدم.من که خودم رو میشناختم،اصلاً نباید شروع میکردم... من مقصر بودم ....آیا من واقعاً بخشیده شدم؟؟آیا این بهترین کار بود؟؟بازم نگرانم...نگرانم...نگرانم....
حسش نیست نظر بدم
نگران نباش ... بی خیالی طی کن بهتره :)
سلام – با خوندن حسش نیست یاد یکی از دوستام افتادم، آخه تکه کلامش اینه!
ولی حالا چرا عذاب وجدان؟
نابخشوده موندن بهتره از نفرین شدنه .... (بی ربط بود البته ...)
یادم باشه یه رشته ای رو انتخاب نکنم که کارآموزی داشته باشه مثل اینکه یه جورایی آدمو دچار یه حسای خاصی میکنه!