سه روزه کار آموزیم تموم شده،روز اول تماماً به خرید کردن گذشته،روز دوم به گوش دادن و پاک سازیِ تمام آهنگ های روی کامپیوترم گذشته و امروز...

کارتن ای کی یو سان یادتونه.اون جاییش که برای تنبیه تمام اون سالن بزرگ رو دستمال میکشید.منم امروز همین کار رو کردم،البته نه برای تنبیه،برای فکر کردن.خب هر کسی یه روشی برای فکر کردن داره،مدل منم اینجوریه ...همه رو دو بار دستمال و تی کشیدم، از دم در خونه تا ته حال و پذیرایی و آشپزخونه رو...بعد نوبت سابیدن در و دیوار و چارچوب ها و کابینت ها بوده...از 7 صبح تا 2 بعد از ظهر.از 4 تا 7 شب هم به جارو کشیدن تمام خونه گذشته ...و در تمام این مدت تمام کارهای من خودکار و اتوماتیک وار بوده،چون ذهن من جایی دیگه سیر میکرده... یه جای دیگه...فکر...فکر...فکر...

--به نتیجه ای هم رسیدی؟

--نه...

--چرا

--نمیدونم،شاید زیادی مغشوش بود،شاید زیادی در هم بر هم بود،شاید زیادی پیچیده و مبهم بود...

--دستات چطورن؟

--دستام؟....دو سه روز دیگه معلوم میشه!!

--چرا از دستکش استفاده نکردی؟

--تمرکزم رو به هم میریخت.ذهنم رو منحرف میکرد...

--چه بهتر،حالا مثلاً چی شد این همه فکر که کردی؟با این جسم خسته و گزارش کارآموزیت چه غلطی میخوای بکنی؟

--لازم بود،میفهمی لازم بود...

--آره میفهمم..

باورم نمیشه...خوندن وبلاگ های شما روی ذهن من تاثیر میذارن،منظورم این نیست که عقاید شما باعث تغییر عقاید و افکار من میشه،نه.در واقع منظورم اینه که ذهن منو به فکر کردن بهشون مشغول میکنه.دردسر وقتی شروع میشه که بعد از یک روز کاری و خسته کننده،در حالی که نمی خوای به چیزی فکر کنی،بیای توی اینترنت و وبلاگ بخونی و ذهنت دوباره درگیر فکر بشه...من الان وبلاگ یکی رو میخوندم،دفعه اولم نبود،بار ها و بار ها به اون وب سر زده بودم....همیشه از خوندن وبش لذت میبردم،اما امروز نه...راستش رو بخواین چندشم شد،در واقع باورم نشد.چه جوری بگم،ذهنیت من به هم ریخت....حسی که بعد از خوندن اون مطلب داشتم یه جور بدی بود...

نظرات 4 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 2 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 10:36 ب.ظ http://iranwama.blogsky.com/

سلام....
اولین باریه که به کلبت اومدم. نمیدونم به دیدنم اومدی یا نه...؟
نوشته هات برام خیلی جالب بودن.
ساده و روان....مثل حرکت پروانه
به من سر بزن خوشحال میشم.
http://www.iranwama.blogsky.com

نقره ای چهارشنبه 2 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:23 ب.ظ http://silverheart.blogsky.com

میدونی ... وقتی قبول میکنی که اهلی بشی ... خیلی چیزا رو باهاش قبول میکنی ... یادته؟ اون روباه کوچولوی اهلی رو ... ؟ که گندمها اونو یاد شهریار کوچولو مینداخت؟ فکر میکنم هنوزم وقتی به گندمها نگاه میکنه یادش می افته و بهش فکر میکنه ... به اینکه نکنه تو یه سیاره کوچولو ... یه گوسفند نقاشی ... توی یه جعبه ... یه گل رو خورده یا نخورده ....
= + = + =
....... خیلی خسته شدی نه؟ بمیرم من برات ... دست تنها هم بودی ... دیگه بدتر .... وایییی!

مسیح پنج‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 04:21 ق.ظ http://aaddee.blogsky.com

سلام

همه چیزایی که می بینیم و میشنویم و می خونیم بی شک روی ما تاثیر گذارن ...

و برآیند این تاثیراته که راه ما رو تعیین می کنه .

مهم نیست که از کسی بدت بیاد یا بفهمی اون طوری که فکر می کردی نیست ...

مهم اینه که می دونی هر چیز و هرکس می تونه جور دیگه ای باشه ...

متفاوت با برداشتی که از اون داری .

خوشحالم که روح حقیقت جویی داری ...

اما توصیه ی دوستانم به تو اینه که سعی کنی بیش از حد درگیر تجربه هات نشی...

تجربه ها رو باید تو ذهن انباشت برای روز مبادا .

نه این که تو اونا غرق شد .

سربلند بمونی و ایرانی .

ققنوس جمعه 4 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 04:32 ب.ظ

اینکه وبلاگای دیگران رو آدم تاثیر میذاره کاملا درسته ... نوشته های آدما تو وبلاگاشون میتونن منو خوشحال یا ناراحت کنن ... تاثیرش خیلی زیاده ...کلا تاثیر محیط رو آدم زیاده ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد